دختری که ماه را نوشید

هیچ

۸ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

دیروز دوباره یکی از اون روزهای عجیب غریب بود که حتی الان هم میخوام بهش فکر کنم از شدت عجیب غریب بودنش تو ذهنم جا نمی شه.

اگه دکتر بگه تومور مغزی گرفتم و علت این همه رفتارهای عجیب و تغییر خلق و خوی من همینه خیلی قابل قبول تر از اینکه بگم همینطوری  انقدر عجیب غریب رفتار کردم این مدت.

میخوام به دیروز فکر کنم... با همه ی جزئیاتش ولی مغزم فرار می کنه از یادآوری.

یعنی می شد که بیشتر از این ذلیل بشم و بیشتر از این رقت انگیز به نظر برسم؟

چرا اونطوری بودم؟ یا اون روزی که امتحان ف.ت رو داشتم چرا اون کارهارو می کردم؟ چه به سر روح من اومده؟ یا شاید جسمم! مگه میشه همه ی این ها روحی روانی باشه؟ میشه که افسردگی همچین بلاهایی سر آدم بیاره؟

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۰ ، ۲۱:۰۰
بیگانه

یادداشتی از چند روز قبل:

 

توی بالکن نشستم. ساعت سه و نیم صبحه. ذهن و قلبم از این همه شلوغی که توی ذهنم بود و این همه شلوغی توی خونه ام جونشون به لبشون رسیده و راه نفس رو برام تنگ کرده. پناه آوردم به بالکن و این باد خنک و دلپذیر بامداد تابستانی تبریز. همیشه هوای تازه تحمل همه چیزو راحت تر می کنه. نشستم توی بالکن و وقتی خواستم ادامه ی کلیپ های پیج جدید اینستاگرامی که پیدا کردم و دوره ی ادمینی می فروشه رو ببینم متوجه شدم باید هندزفری بذارم توی گوشم چون صدای گوشیم ممکنه همسایه هارو بیدار کنه. همین اتفاق به ظاهر بد بهم احساس لذت داد چون حس کردم تنها نیستم و حضورم می تونه حس بشه. یکم توی پیج چرخیدم و توی دایرکت پیام دادم تا قیمت دوره های آموزشیش رو بپرسم. چون ظاهرا آدم ها با این کار به درآمد خوبی می رسند. آهان یادم رفت بگم قبلش رفتم انگشتر یار رو آوردم دستم کردم چون بهم انرژی و آرامش میده. الان دیگه یکم آشوب درونیم آروم تر شده. خوابم میاد ولی حس می کنم این شب یکم بیشتر نیاز به بیدار بودن من داره. آهنگ باز کردم. پادکست پلی لیست و یکی از اپیزودهای یواش. خودکار و دفترچه ام رو آوردم و دارم این هارو می نویسم. روی کاغذ نوشتن برام سخته و احساس تنبلی می کنم ولی خیلی خوبه که گاهی هم روی کاغذ بنویسم و فردا(چند روز بعد) هروقت وقت پیدا کردم این ها رو توی وبلاگ تایپ می کنم.

اینجا یه دختر نشسته که دوست داره زندگیش رو بسازه. توی بالکن، زیر باد خنک بامداد تابستانی تبریز و الان ساعت شده 3:37 دقیقه.

و الان که اینارو دارم توی وبلاگ تایپ می کنم دارم با دست چپم تایپ می کنم چون توی دوره ی تقویت حافظه و افزایش تمرکزی که خریدم و دارم میبینم گفته که با هردو دستتون کار کنید تا هر دو نیمکره ی مغزتون فعال بشه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۰ ، ۱۷:۴۲
بیگانه

توی هیچ دوره ی زندگیم یادم نمیاد انقدر بدون رفیق و دوست صمیمی بوده باشم. همیشه تو مدرسه همیشه تو دانشگاهی که تهران بودم دوست صمیمی داشتم ولی از وقتی اومدم تبریز بجز رابطه ی عاطفی که دارم دیگه هیچ رابطه ی عمیق و رفاقتی شکل نگرفته‌. احساس ضعف می کنم از این نظر و این موضوع رو حال کلیم به شدت تاثیر می ذاره. حتی یه زمانی توی مجازی هم راحت می تونستم دوست های جدید پیدا کنم و دایره های رفاقتیم مختلف و گسترده باشه ولی الان خیلی وقته دوست جدیدی تو این فضا پیدا نمی کنم و عمق دوستی های قدیمی هم به عمق قدیم ها نیست. نیاز به رفاقت دارم. نیاز به دوست صمیمی دارم.

می دونی حالا که اینجا می تونم راحت بنویسم بذار اینم بگم، گاهی وقت ها حس می کنم خیلی تنهام و نمی تونم با آدم ها ارتباط بگیرم. حتی توی جمع های خانوادگی هم وقتی همه حرف می زنند و ارتباط می گیرند من معمولا ساکت یه گوشه نشستم و تو ذهن خودم غرقم. شور درونگرا بودن رو درآوردم. به آدم ها نمی تونم نزدیک شم، نمی تونم باهاشون ارتباط بگیرم، نمی تونم باهاشون حرف بزنم، از دغدغه هام بگم و دغدغه هاشون رو بشنوم و دنبال نقاط مشترک بگردم. خیلی وقت ها احساس آدم فضایی بودن دارم که متفاوتم از بقیه ی آدم ها که تنهام که دنیای من یه رنگ دیگه ست. 

نیاز به روابط دارم. نیاز به دوستی های عمیق دارم. نیاز به ارتباط گرفتن با آدم ها دارم.

حتی توی این دنیای وبلاگی هم بر خلاف قبلا دوستی پیدا نمی کنم و تنها تنها می چرخم تو این دنیا.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۰ ، ۰۱:۴۹
بیگانه

چند وقت قبل ها اقدام کردم به نوشتن پست جدید ولی نصفه موند و ذخیره ی پیش نویسش کردم تا بعدا تکمیلش کنم ولی بعدا هرگز نرسید و چند روز قبل هم توی تمرین و مسیر برگشت به خونه همش چیزایی که دلم میخواست بنویسم رو توی ذهنم مرور می کردم ولی بازم ننوشتمشون. این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای دارم روی کار کردن و کسب درآمد فکر می کنم، توی تمرین چون فعلا این روزها تمرکز روی صحنه هایی هست که من توشون نیستم برای همین بیشتر وقت تمرین رو من پشت صحنه میشینم و مقاله های مختلف می خونم تا بالاخره از این مقاله ها یه دری هم به روی من گشوده بشه. این روزها مدام سایت پونیشا رو چک می کنم و به پروژه های مختلف درخواست می فرستم ولی فعلا نتونستم هیچ سفارش کاری بگیرم. خودم رو که نباید گول بزنم! چیزی که من نیاز دارم اینکه مهارت هام رو ببرم بالا. میا و کوروش(یوتیوبر) تو یکی از ویدیوهاشون حرف خوبی زدند، گفتند بهترین نوع سرمایه گذاری سرمایه گذاری روی خود آدمه. واقعا هم همینطوره. اینکه آدم روی خودش سرمایه گذاری کنه و مهارت هاش رو بالا ببره و بعدا از همون مهارت ها استفاده کنه برای زندگی بهتر و درآمد بیشتر. برای همین من الان حاضرم کارهای غیر مرتبط هم انجام بدم تا پول دربیارم بعد با همون پول کلاس هایی رو برم که دوست دارم و بعد از همون مهارت ها استفاده کنم برای کارم. این روزها مدام این مسائل توی ذهنم بالا و پایین میشه. دوست دارم توی اینستاگرام تولید محتوا کنم. چند وقت قبل یکی از داستان های کوتاهی که نوشتم رو خودم خوانش کردم و توی اینستاگرام پست گذاشتم، راستش با تصوری که از اینستاگرام داشتم انتظار نداشتم کسی به هشت دقیقه داستان کوتاه من گوش بده. ولی واقعا بازخوردهای خیلی خوبی گرفتم و راستشو بخواید امیدوارتر شدم نسبت به این فضا. امروزم توی سایت شاهین کلانتری خوندم کسی که میخواد نویسنده بشه باید هرروز بنویسه. این وبلاگ مکان خیلی خوبیه هم برای اینکه ذهن و روحمو آروم کنم هم برای اینکه تمرین نوشتن کنم حتی اگه فاخر ننویسم. همین که فقط بنویسم خودش یه قدم مثبته. دلم میخواست تهران بودم و می تونستم برم کلاس های فیلمنامه نویسی ولی نه تهرانم و نه پول کلاس های تهران رو دارم ولی شاید توی همین تبریز یه کلاس فیلمنامه نویسی برم. اگرچه فعلا هزینه ی اون کلاسم نپرسیدم. مطمئنم اگه بخوام برم از طرف خانواده حمایت میشم ولی کاش می تونستم خودم پول دربیارم و خودم پول خرج و مخارج و کلاس هامو بدم. اینجا که هیچ خواننده ای ندارم ولی برای خواننده های فرضیم می نویسم که شما چیکار می کنید و از چه راهی پول درمیارید؟

همه ی نمایشنامه هایی که تبریز داشتم رو آوردم گذاشتم جلوی چشمم تا دونه دونه شروع کنم به خوندنشون.

یه چیزی که تازگی ها متوجهش شدم اینکه من به شدت پرش ذهنی دارم و اصلا ذهن متمرکزی ندارم. و اینه دلیل اینکه اکثر کارهارو نصفه و نیمه ول می کنم و کلی کتاب و فیلم و سریال نصفه دارم. برای همینکه خیلی از کارهارو به آخر نمی رسونم ولی وقتی یه کاری رو به آخر می رسونم کلی انرژی می گیرم. همزمان با اینکه دارم یه کاری انجام میدم ذهنم تو صدتا جای دیگه پرواز می کنه و تا میخوام یه کاری انجام بدم بعد یه مدت پرش می کنم روی یه کار دیگه. مثلا میخوام فیلم ببینم ولی یهو وسطش دلم میخواد کتاب بخونم میرم کتاب بخونم یهو وسطش دلم یوتیوب گردی می خواد، میام یوتیوب رو باز می کنم  بعدش تصویر میوه های توی یخچال تو مغزم می رقصند و مجبور میشم برم میوه بیارم بعد وسط میوه خوردن هوس چایی می کنم. و این یه گردونه ی بی نهایته. این خیلی ضربه می زنه. و واقعا وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم علت خیلی از ناموفقی هام همین موضوع بوده. برای همینکه صدتا کتاب نصفه دارم و متنفرم از این وضعیت. شاید الان که به این موضوع آگاه شدم بیشتر بتونم کنترلش کنم.

داشتم می گفتم، همه ی نمایشنامه ها رو گذاشتم جلوی چشمم تا بخونمشون. خسته شدم از اینکه این همه مدت خونده نشده تو قفسه ی کتاب هام خاک خوردن .تا بعد که تو یه جمعی حرف یه نمایشنامه ای اومد وسط که من باید می خوندم و نخوندم صدتا لعن و نفرین به خود بدبختم نفرستم که تو دستای خودم گیر افتاده. شایدم یه بخشی از متمرکز بودن از همین موضوع بیاد. شاید اینکه هرروز اینجا بنویسم به این تمرکز بیشتر کمک کنه.

خیلی موقعیت عجیبیه وسط یه کارهای مهمی به یه سری چیزایی فکر می کنم که اصلا خارج از وصف...

شاید اگه متمرکز تر بشم، کانال یوتیوبمم از سر بگیرم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۰۰ ، ۰۲:۰۳
بیگانه

شب هایی که تنهایی می خوابم یا روزهایی که حس می کنم دیوارهای خونه دارن منو می بلعند تو یادم میایی که تنهایی زندگی می کردی و قربونت برم که چقدر سخت بوده برات.( الان که داشتم دوباره نوشته مو می خوندم دیدم که نمیشه قربون آدم مرده رفت ولی من همیشه قربونت میرم ماهرخ قشنگم چه زنده باشی چه مرده. تو همیشه تو قلب و یاد من زنده ای) تو حتی بیرونم نمی تونستی بری درست و حسابی. شبایی که از خونه ی شما بر میگشتیم مدام بهت  و به تنها موندنت فکر می کردم و نمی تونستم تصور کنم چطوری از پسش برمیای. دلم می خواست تنها نباشی ولی نمی تونستم تنهایی هاتو بشکنم. مامان بزرگ قشنگم می بینی الان منم دارم مثل تو تنهایی زندگی می کنم و این وجه اشتراک باز هم و باز هم و باز هم تورو میاره توی ذهنم. ماهرخ قشنگم الان دیگه تنها نیستی مگه نه؟ من همیشه نمی تونستم تنهایی های تورو بشکنم ولی تو میشه الان بعضی وقتا که خیلی دلم می گیره بیای پیشم و باهم حرف بزنیم؟ بازم برام از گذشته ها بگی. هی ازت سوال کنم و تو با دقت و با جزئیات شروع کنی از گذشته ها بگی که هیچوقت نفهمیدم چقدر دلتنگ گذشته ها می شدی! وقتی بیشتر خاطراتت از آدمایی بود که مُردن همیشه با خودم فکر می کردم هنوزم دلتنگشون می شی؟ وقتی از مادرت خواهرت همسرت چه بدونم داییت مادر بزرگت و از همه ی این آدمایی حرف می زدی که مردن نمی دونستم هنوزم دلتنگشون می شی یا نه. اگه یه روزی برسه و من بخوام از خاطرات تو برای نوه هام تعریف کنم یعنی هنوزم دلتنگتم؟ هنوزم نمی تونم یه جمله ی کامل درمورد تو بگم؟ و توی دومین سومین کلمه گریه م میگیره؟ اگرچه فکر نمی کنم روزی برسه که بخوام نوه هام رو ببینم. ولی می دونی مامان بزرگ اگه اون روزم برسه حافظه ی من اصلا مثل تو نیست و مطمئنم نمی تونم هیچ خاطره ی درست حسابی تعریف کنم از بس همیشه همه چیز یادم میره. ولی تو خیلی باهوش بودی همه ی خاطراتت با ریزترین ریزترین جزئیاتش یادت بود. همیشه به این هوشت حسودیم می شد کاش حافظم مثل حافظه ی تو بود. راستی مامان بزرگ خوشحالم که هیچوقت در طول زندگیت آلزایمر نگرفتی چون نمی دونم چطور می تونستم تحمل کنم که باشی و من رو یادت نباشه. تو حتی تا آخرین روز هم حواست به همه ی جزئیات بود و نگران سرفه هام بودی درحالی که الهی دورت بگردم ریه های خودت داشت از کار میفتاد. تو خیلی قوی بودی خیلی محکم بودی خیلی حواست به همه چیز بود تو خیلی خوب بودی. هنوز هم نمی تونم نبودنت رو باور کنم. ولی یه چیزی عجیبه وقتی به تو فکر می کنم ریزترین حالاتت ریزترین حرکت هات و ریزترین میمیک های صورتتم یادم میاد، حتی صداتم می تونم توی گوش هام بشنوم.

رنج های آدم ها رو نمیشه فهمید. هیچوقت نمی فهمی تو دلشون چی ها می گذره. هیچوقت نمی فهمی بیست و چهار ساعت روز رو با چه حال و چه درگیری ها و چه فکرها می گذرونند.

پیر شدن و مریض شدن خیلی سخته. پدربزرگم چند سالی هست که بینایی یکی از چشم هاشو از دست داده ولی ما هیچوقت درست حسابی رنج این درد رو نفهمیدیم. چون هیچوقت هیچی از این اتفاق هیچ ناله و غری از این اتفاق رو از پدر بزرگم نشنیدم. و حتی خیلی دیر فهمیدم که یکی از چشم هاش نمی بینه. وقت گواهی نامه ش داره تموم میشه و دیگه گواهی نامه ش رو تمدید نمی کنند. پدر بزرگی که سال های خیلی زیادی ما همه ی مسافرت هامون رو با اون می ر فتیم همه ی دشت و گردش رفتنمون با اون بود. پدر بزرگی که هروقت یکی می خواست رانندگی یاد بگیره میرفت پیش آقاجونم. و الان برام خارج از تصوره که چقدر روزهای سختی رو می گذرونه و چه حالی داره. فقط می دونم امروز از یه دکتری توی اردبیل وقت گرفته بود چون شنیده بود دکتر خوبیه و رفته بود پیشش تا شاید فرجی بشه و راه حلی داشته باشه و بتونه چشمش رو درمان کنه. الهی دورش بگردم. وقتی نمی تونم برای رنج آدم ها کاری بکنم رنج می کشم. اگرچه حتی برای رنج های خودمم نمی تونم کاری بکنم.

می خواستم از تصاویری که توی مراقبه ها می بینم بنویسم ولی از حالم خارجه.

نشستم توی بالکن، رد اشک رو هنوز روی صورتم حس می کنم،هوا خنکه و باد می وزه، همچین هوایی تو قعر تابستون بدجور می چسبه ولی من عمیقا غمگینم و این هوا هم نمی تونه کاری از پیش ببره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۰ ، ۲۳:۲۹
بیگانه

دوش سر صبح واقعا خیلی کیف داره ولی خیلی کم پیش میاد که زرنیگم به تنبلیم غالب بشه و من صبح زود قبل تمرین بیدار شم دوش بگیرم بعد برم سر تمرین.

دانشگاه نیست که مهدکودکه. نمی دونم هم کلاسی های همه انقدر بچه بازی دارن یا فقط بچه های ما انقدر نوزاد موندن.

این هفته هفته ی سختیه. اگه این هفته بتونم به گیاهخواریم پایبند بمونم یعنی بقیشم می تونم. ساعت های طولانی تمرین و خستگی های روحی جسمی باعث میشه خیلی حالی برای آشپزی نداشته باشم و وقتی میخوام از بیرون غذا بگیرم یا باید پیتزا سبزیجات بگیرم یا سیب زمینی. کم کم دارم شکل سیب زمینی می شم. توی یخچالم هیچ خورشت آماده ای ندارم ولی اگه آخر هفته بشه و برم شهر خودمون اونجا با مامان یه سری خورشت گیاهی آماده می کنم و میذارم تو فریزرم و راحت زندگیمو می کنم ولی الان خیلی سخته و من خیلی گرسنه می شم و وقتی نمی تونم درست حسابی غذا بخورم خیلی بی حال و کم انرژی میشم. برای همین اگه بتونم این هفته پایبند به این سبک جدید زندگیم بمونم پس بقیشم نمی تونه خیلی سخت باشه. این روزها فقط می خوام که بنویسم و دکمه ی نوشتن مغزم خاموش نشه چون یجورایی نوشتن بهم حس خودم بودن و زندگی کردن می ده و واقعا دوتا پست برون ریزی قبلیم خیلی حالم رو خوب کرد. برای همین حتی اگه چرت و پرت بنویسم دستمو گذاشتم روی کیبور و فقط می نویسم. تند تند. دیدم آبمیوه ی هلو خیلی غلیظه گفتم یکم آب قاطیش کنم شاید خوب شه ولی کمال گراییم باعث شد زیاد آب قاطیش کنم و یک لیوان آبمیوه ی هلو تبدیل شد به یک لیوان آب کمی مزه دار. مطمئنم سر تمرین یه موضوع خیلی خوبی برای نوشته ی امشبم به ذهنم رسیده بود ولی الان هیچی ازش یادم نیست. امروز رفته بودم کتابفروشی و بین کتاب هایی که خریدم فیلمنامه ی رهایی از شاوشنک هم خریدم فقط هشت هزارتومان. خیلی عجیب بود. به من حس فتح دنیا رو داد. خیلی کیف عجیب غریبی کردم که با هشت هزارتومان تونستم یه فیلمنامه بخرم اونم از شهر کتاب نه از دستفروش های توی خیابون که حتی از اونا هم بخوای کتاب بخری خیلی گرون درمیاد. آرزو دارم یه روز کتاب های خونده شده ی کتابخونم بیشتر از کتاب های خونده نشده بشه. چند سال قبل یه وبلاگی می خوندم که اسم نویسندش بانو بود. یه دختری که از روزهای مبارزش با سرطان می نوشت. اونموقع من بچه مدرسه ای بودم و خیلی قدرت و روحیه شو تحسین می کردم . یبار سرطان رو شکست داد ولی چند سال بعد سرطانش دوباره برگشت ولی باز با همون روحیه به مبارزه با سرطان ادامه داد، ازدواج کرد و اقامتش برای آلمان داشت جور میشد. توی وبلاگش خیلی وقته خبری نیست و آخرین پستش برمی گرده به 4 مرداد 98. یه زمانی اینستاگرامشو داشتم ولی بعدها فکر کنم اون پیجشو پاک کرد. خیلی دوست دارم خبری از بانو بگیرم و بفهمم رفته آلمان و حال خودش و زندگیش خوبه. الانم دوست دارم وبلاگ هایی پیدا کنم که واقعا مطالبش و قلم نویسندش رو دوست داشته باشم و خیلی پیگیر وبلاگشو دنبال کنم. دو پست قبلیم رو خیلی دوست داشتم ولی این یکم هذیان گویی شد ولی بازهم احساس تخلیه ی احساسات دارم. امید که فرداشب حرفای بهتری برای گفتن داشته باشم اگرچه مطمئنم امروز سر تمرین یه موضوع خیلی خوب به ذهنم رسیده بود که الان هیچی ازش یادم نیست. سرعت تایپمم خوبه ها، خوشم اومد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۰ ، ۰۲:۰۶
بیگانه

فکر کنم شونزده هفده روزه که گیاهخواری رو شروع کردم. این مدت واقعا دوره ی سختی نبوده برام. روز اول گیاهخواریم خونه ی مامان بابا بودم و برای ناهار کباب برگ داشتیم برای شام ماهی و من نه تنها از نخوردنشون ناراحت نشدم بلکه از اینکه به جای اونا برنج با بادمجون خوردم خوشحالم شدم. بقیه ی روزها هم بر این منوال. از اینکه لوبیا پلو یا ماکارونیم رو به جای گوشت با سویا پختم هم خوشحال شدم هم واقعا مزه شو دوست داشتم. یا حتی سوپ بدون آب مرغم دوست داشتم یا اون دو روزی که خونه ی دایی مهمون بودیم و من به جای کباب و مرغ و اینا فقط برنج با سیب زمینی خوردم یا برنج با گوجه خوردم خیلیم بهم برنخورد. ولی امروز خیلی گرسنه ام بود. خیلی ضعف کرده بودم. صبح سر تمرین بخاطر اینکه صبحانه نخورده بودم فشارم افتاد و حالم بد شد و بعد تمرینم موقع ناهار خیلی گرسنه بودم. واقعا دلم غذای خورشتی می خواست. دلم قورمه سبزی میخواست یا قیمه. من همیشه مامان برام خورشت می پخت و فریزش می کردم و بعضی روزا برنج می پختم و یدونه از اون خورشت ها رو گرم می کردم و با برنج می خوردم ولی همون هفته ی اول گیاهخواریم همه ی خورشت های قورمه سبزی و قیمه بادمجون دلبر توی یخچالمو دادم به داداشمینا بردن خونشون. حتی اونموقع هم ناراحت نشدم بلکه خوشحالم شدم و یه نایلون گنده پر کردم از این خورشت ها و گوشت چرخ کرده و ... ولی امروز خیلی گرسنه ام بود و شدیدا دلم غذای خورشتی می خواست و توی خونه هم هیچ غذایی نداشتم.بچه ها بعد تمرین می خواستن برن رستوران غذا بخورند منم باهاشون رفتم. انقدر گرسنه ام بود که از گرسنگی گریه م گرفته بود. خیلی گرسنم بود. اونا جوجه کباب خوردن و من سیب زمینی خالی سفارش دادم که حتی گوشه ی معدمم پر نکرد. امروز واقعا اذیت شدم.

من روزهای سخت از دست دادن مامان بزرگ رو تو بد شرایطی گذروندم. خیلی بهش وابسته بودم، خیلی دوسش داشتم، دارم و همیشه خواهم داشت. یجورایی زندگیم بهش وابسته بود برای همین وقتی از دستش دادم واقعا دلم شکست و هنوز بعد گذشت هفت هشت ماه هیچ تیکه ای از روحم ترمیم نشده. تازه مامان بزرگ رو از دست داده بودم که داداشم که نامزد بود ولی این مدت رو باهم توی این شهر زندگی می کردیم هم رفتن خونه ی خودشون و تنهایی زندگی کردن من شروع شد. چه خوب که تو همه ی این روزها دلیار پیشم بود. از این به بعد میخوام بجای واژه ی دوست پسر از واژه ی دِلیار استفاده کنم چون حساسیت دارم رو کلمه ی دوست پسر! دلیار هم ترکیبی هست که همین الان به ذهنم رسید. تقریبا یک ماه و خورده ای از رابطه ی من و دلیار می گذشت که من ماهرخ قشنگم رو از دست دادم و دنیا آوار شد روی سرم. از یه طرفی هم زندگی تنهایی من شروع شد و بعضی شب ها انقدر گریه می کردم که حالم بد می شد و چه خوب که همیشه دلیار بود و پشت تلفن باهام حرف می زد. میخواستم بیشتر از اون روزها و از این روزهایی که همچنان ادامه داره بنویسم ولی همینجا حس کردم الان دیگه نمی تونم درمورد این موضوع ادامه بدم و شاید دلیل اینکه از تنهایی زندگی کردن بدم میاد همین باشه که تنهایی زندگی کردن رو تو دوره ی بدی از زندگیم به اجبار شروع کردم. اسم سایرُخ هم ترکیبی از اسم خودم سایه و ماهرخ اسم مامان بزرگ قشنگم هست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۱:۰۵
بیگانه

هوا به قدری گرمه که از کلافگی توی خونه می چرخم و هیچ کاری نمی تونم بکنم.

امروز جمعه ست و صبح تونستم بیشتر بخوابم یعنی در واقع تا 2 ظهر بخوابم. ذوق اینو داشتم که بدون صدای آلارم بیدار میشم و تا تونستم تلافی بقیه ی روزهای هفته رو درآوردم.

تمرین های تئاترمون خیلی فشرده شده چون سریعا باید فیلم بازبینیمون رو آماده کنیم تا بتونیم مجوز و سالن بگیریم.

این درواقع همون کاریه که عاشقانه دوسش دارم ولی حتی در لابلای انجام دادن کار موردعلاقمم خودمو گم کردم. وسط کارمورد علاقمم دچار روزمرگی شدم. هوا شدیدا گرم شده. نه برای روزهام برنامه ریزی می کنم نه کتاب می خونم نه فیلم می بینم نه می تونم خونه مو تمیز کنم نه حتی درست حسابی فکر کنم. می خوابم بیدار میشم میرم سر تمرین بعد تمرین هوا شدیدا گرمه یا با دوست پسرم می رم بیرون و از شدت گرما به جنون می رسم یا میام خونه می خوابم یا هم یادم نمیاد چیکار می کنم فقط می دونم شب میشه از خستگی میفتم یه گوشه می خوابم یا تا صبح با آرامش می خوابم یا کابوس می بینم از خواب می پرم یا هم یهو می بینم از پارگی تور پنجره یه گربه اومده تو خونه و روی لپ تاپم داره جولون میده و از خواب چنان می پرم و چنان جیغی می زنم که گربه از همون پارگی تور پنجره راهشو می کشه و میره. هوا شدیدا گرمه و شب ها هم نمی تونم راحت بخوابم. نمی دونم هوا انقدر گرمه و از کلافگی گرما دیروز یه ریز درمورد مردن حرف زدم و دوست پسرمو کلافه کردم یا واقعا میل به مردن دارم. دارم هندونه می خورم و اینارو می نویسم ولی درواقع نمی دونم من کی هستم که دارم هندونه می خورم و اینارو می نویسم. یعنی گرمی هوا باعث میشه آدم خودشم فراموش کنه؟ دیروز سرتمرین موقع مراقبه خیلی ترسیدم. یه لحظه حس کردم روحم داره از بدنم خارج میشه. تپش قلبم شدیدا رفته بود بالا و کل بدنم عرق سرد کرده بود، دستام خیس خیس بود. نفس هام عجیب شده بودند. اولش خودمون رو از بالا دیدم ولی بعدترش انگار خودم رو فقط از چند میلی متر بالاتر میدیدم نصف بدنم سبک سبک بود نصف بدنم شدیدا سنگین بود. با وحشت چشمامو باز کردم و بقیه ی بچه هارو دیدم بعد افتادم روی زمین و نفس هام وحشتناک شده بود و آروم نمی گرفت. ولی بعد حس کردم یکی بالا سرمه و داره آرومم می کنه و کم کم آروم گرفتم. تنهایی زندگی کردن خیلی داره اذیتم می کنه. ترجیح میدادم خانوادمم کنارم بودن. بعضی وقتا حس می کنم دیوارهای خونه میخوان منو ببلعند. شب ها از توی پنجره ی روبروی تختم به ماه نگاه می کنم و ماهرخ رو میبینم. ماهرخ، مامان بزرگ قشنگم که چندماه قبل پر کشید و خیلی قلبم رو شکوند. گرما گرما من من روزمرگی روزمرگی برنامه فیلم کتاب تئاتر کلافه کلافه کلافه. اگه بتونم پول دربیارم خیلی خوب میشه. از هیکل خودم خجالت می کشم که با 24 سال سن هنوز از خودم درآمدی ندارم. باید کانال یوتیوبمو از سر بگیرم. خیر سرم می خواستم با کانال یوتیوبم آروم بگیرم. برم بیرون یا بمونم خونه؟ قول دادم برم بیرون. پاشم حاضر شم. تولد دوتا از آدمای عزیز زندگیم بود، توی گروه که بقیه تبریک می گفتن تبریک نمی گفتم که بهشون زنگ بزنم ولی همین از دستم در رفتن تایم و خودمو برنامه باعث شد بعد اینکه شدیدا از دست خودم کلافه و عصبی شدم  به یکیشون با دو روز تاخیر و به یکیشون با سه روز تاخیر تبریک بگم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۷:۴۰
بیگانه