دختری که ماه را نوشید

هیچ

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

هر روز سال های زندگی ام را در ذهن مرور می کنم. بالا و پایینش می کنم و مدام ترس از دیر شدن دارم، ترس از تمام شدن سال های جوانی و نرسیدن. شهریار را به خاطر می آورم. 21 سال دارد.یک سال کمتر از من. او هم حتما قبل از این اتفاق سال های زندگی اش را بالا و پایین می کرد تا یک وقت دیر نشود در رسیدن و به دست آوردن. او شاید حتی مدام حرص از دست رفتن دو سال زندگی در سربازی را می خورد. ولی او اکنون در اوین است. به مدت چهار سال و یک ماه. چه بلایی بر سر این سال های زندگی اش می آید؟ چه کسی مسئول سال های رفته ی جوانی اش است؟ بهترین سال های زندگانی اش؟ چه کسی بهای بهم خوردن محاسباتش برای زندگی را می پردازد؟

او نان می خواست، او کار می خواست، او آزادی می خواست. آیا بهای خواستن نان، کار، آزادی از دست دادن سال های جوانی است؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۰
بیگانه

دیشب دیر خوابیدم شاید پنج صبح. چندساعت بعدش با صدای ماشین های توی خیابان مجبور شدم بیدار شوم و پنجره ی اتاقم را ببندم. توی خواب حس می کنم از درد به خود پیچیدم ولی انقدر خوابم می آید که  حتی توان نگاه کردن در ساعت را ندارم.ساعت 9 صبح است شاید هم 10 صبح نمیدانم.چند سال قبل که تهران دانشجو بودم موقع خانه تکانی فکر کنم، شاید هم یکی از آن زمان هایی که هی ساعت ها را جلو و عقب می کشند، ساعتم از دست مامان شاید هم بابا دقیق نمی دانم، روی زمین افتاده و شکسته بود. از همان موقع مامان قول یک ساعت جدید را داده بود ولی بعد چند سال هر سری که از جلوی مغازه ی ساعت فروشی رد می شویم، قولمان را یادآوری می کنم ولی بعد هردو بی تفاوت از کنار مغازه رد می شویم و خرید ساعت جدید را پشت گوش می اندازیم. آن ساعت گرد با حاشیه های مشکی برای من یادآور خاطرات کلاس تئاتر و تئاتر بازی کردن در شهر خودمان بود که بعد یکی از اجراهایمان جهت تقدیر آن ساعت را به من داده بودند.ساعت جدید که دیگر خاطره دار نمی شود.

ساعت 9 صبح بود یا 10 صبح نمیدانم ولی خواب سیرم نکرده بود. صدای بابا را هم از اتاق بغلی می شنیدم که با تلفن حرف می زد ولی باز بدون اینکه چشمم را باز کنم لحافم را که حتی در تابستان حاضر نیستم رهایش کنم تا روی سر می کشم و دوباره می خوابم. کمی بعد ولی دیگر درد امانم را بریده، وقتی چشمم را باز می کنم متوجه می شوم مثل جنین در خود جمع شده ام.آخ از این درد های غیرمنصفانه که هرچقدر هم غر بزنی فایده ای ندارد چون ماهی یک بار هرطور شده یقه ات را می گیرد و کوچک ترین توجهی به آخ و اوخ های تو ندارد. خبر مرگش اگر فقط درد جسمانی اش بود باز یک چیزی. از یکی دو هفته قبلش هروقت ببینم الکی نشسته ام و غصه های جدید برای خودم می بافم و یا غصه های قدیمی را نبش قبر می کنم و یک بار دیگر از نو برایشان عزاداری می کنم می فهمم بله خبرهایی هست و این حال من عادی نیست.

دو روز بود از خوردن ژلوفن ممانعت می کردم.ضرر دارد ولی چه کنم که برایم معجزه می کند. کل دیروز هم با درد، سر کردم ولی سر پا بودم، فیلم می دیدم تا جایی که می توانستم کارهایم را انجام می دادم فقط شب که خواستم یک سری به خانه ی مامان بزرگ بزنم از سر ناچاری یک قرص مسکن خوردم ولی ژلوفن نه.

ساعت 12:17 ظهر بود که بالاخره چشمم را باز کردم.شاید حسن ساعت دیواری نداشتن و ساعت را از گوشی خبرگرفتن همین دقیقه های دقیقش باشد.با همان درد، خواب هایی که دیدم را مرور می کنم.آخ خواب دانشگاه قبلیم را می دیدم که نمی دانم کدام خری مغزم را گاز زد و انصراف دادم .آه بلندی می کشم، یکم در گوشی می چرخم ولی درد امانم نمی دهد. از همان موقع می فهمم امروز را نمی شود بدون ژلوفن سر کرد. شکم خالی که نمی شود ژلوفن خورد. نون تست را می گذارم گرم شود ولی توان منتظر شدن ندارم. فر را خاموش می کنم و یکی از کیک های آماده را از کابینت برمی دارم و درسته می بلعمش و بعد یک ژلوفن قرمز خوش رنگ با یک لیوان شربت آبلیمو عسل بالا می کشم.

قبلا چند جا خواندم که خوابیدن خیلی کمکی به این دردها نمی کند برای همین چند وقتی می شد که سعی می کردم اینجور مواقع سراغ تختم نروم و سعی می کردم یا با ورزش های کششی و هوازی کمی خودم را آرام کنم و یا با همان درد، سر کنم تا زمانش بگذرد اگر هم نمی شد قرص مسکنی می خوردم و حتما جواب می داد. ولی امروز لعنتی از آن روزها نبود. حتی ژلوفین هم کمترین تاثیری در دردم نداشت.

ساده توصیفش کنم باید بگویم مُردن را با چشم های خودم دیدم. آخ لعنتی. از آن روزهای عجیب و دردهای خیلی عجیب ترش بود که نمی توانستم روی تخت حتی یک ثانیه ثابت بمانم. مدام در خودم می پیچدم، بلند میشدم، دراز می کشیدم، دریغ از کمی آرام شدن. انگار یک اره برقی که به پریز هم وصل است در شکمم جا مانده بود و اَره هم با تمام وجود شکمم را اره می کرد.حتی توان صدا کردن مامان را هم نداشتم.تمام زورم را که زدم نهایتا صدایم از ته چاه سه متری در آمد که محال بود مامان از آشپزخانه صدایم را بشنود. با موبایلم به خانه زنگ زدم و وقتی فهمید کار ضروری دارم خودش را رساند. بعد از یک ساعت یا دو ساعت، نمی دانم ولی کمی قبل از اینکه راهی بیمارستان شوم با  کمک احتمالی ژلوفن، تشک برقی، چایی آبلیمو عسل و زنجبیل بالاخره کمی آرام گرفتم.

ولی آخر سر هم نفهمیدم چرا باید این دردها را تحمل کنیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۵
بیگانه

من همیشه عاشق نشستن پای صحبت های مادربزرگ هستم به خصوص وقتی حرف گذشته در میان باشد. کاش هوشم را از مادربزرگ به ارث می بردم ، بزنم به تخته هنوز که هنوز است می تواند اتفاقات پنجاه سال قبل را طوری ریز به ریز و نکته به نکته برایت تعریف کند انگار که همین دیروز رخ داده است. مثلا وقتی دارد خاطره ی آن روز در پنجاه شصت سال قبل را تعریف می کند که مهمان خانه ی فلان شخص بود با این جزئیات تعریف می کند که آن روز ناهار چه خوردند و یا مریم خانم چه گفتند. من در تعریف کردن خاطره ی یک ماه قبل هم گیج می زنم و مدام همه چیز را فراموش می کنم.

اگر زمانی که پای صحبت های مامان بزرگ نشسته ام و سعی می کنم حرف هایش را در ذهن مجسم کنم  غول چراغ جادو ظاهر شود بزرگترین خواسته ام این است که همزمان با تعریف کردن مامان بزرگ فیلم آن روزها را هم برایم پخش کند. یکی از بزرگترین آرزوهایم همین است. دوست دارم ببینم وقتی او هم سن من بود چه می کرد؟ زندگی اش چگونه می گذشت؟چقدر زندگی اش شبیه زندگی من در این سن بود؟ دوست دارم در دورهمی هایش با دوستانش من هم در گوشه ای بایستم و نگاهشان کنم دوست دارم شب قبل عروسی اش کنارش بنشینم و حرف هایش را بشنوم که چه در دلش می گذشته وقتی مجبور بوده با مردی ازدواج کند که از پدر خودش بزرگتر بود.

چند روز قبل پیش مامان بزرگ داشتم ورزش روزانه ام را با موبایل انجام می دادم که گفت: آخ سایه آخ کاش من جای تو بودم.

حرفش ذهنم را خیلی درگیر کرد. این یعنی من هم پیر می شوم؟من نمی خواهم پیر شوم. ولی مگر او می خواست پیر شود؟ عجب که روزگار برای هیچ کس نمی ایستد. می ترسم از پیر شدن، می ترسم دیگر نتوانم بگویم جوانم، می ترسم جوانی ام حیف شود. پیری یک تنهایی بزرگ است. مخصوصا مطمئنم من مثل مامان بزرگ قرار نیست صاحب این همه بچه شوم که اگر مثلا سه تایشان ازم دور بودند سه تای دیگر کنارم باشند و حواسشان همه جوره به من باشد. اگر فقط یک بچه داشته باشم و او هم تنهایم بگذارد چه؟ ولی کاش تلخی زندگی همه ی آدم ها همین پیر شدن بود.

می دانم مسیر بحثم خیلی دور شد. وقتی شروع به نوشتن کردم می خواستم بگویم یکی از بزرگ ترین آرزوهایم این است که وقتی پا در یک مکان تاریخی می گذارم همان لحظه بتوانم چشمانم را ببندم و زمانی که زندگی در آن مکان در جریان بود را ببینم. آدم های آن دوران، نوع زندگی کردنشان ، نوع حرف زدنشان و یا همانی که بالا گفتم دوست دارم وقتی مادربزرگ آنقدر گرم مشغول تعریف کن زندگی اش هست بتوانم در زندگی اش قدم بزنم و همه شان را با چشم ببینم.

آخر خواندن و شنیدن کی بود مانند دیدن؟ 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۰
بیگانه

از خیلی وقت های قبل از وقتی که نوجوان بودم از همان روزی که دخترداییم وبلاگش را نشانم داد و قالب و آهنگ وبلاگش را به رخم کشید، من هم وبلاگ داشتم. می نوشتم نه فاخر نه مهم. ولی در حد خودم می نوشتم. یکی از خاطره انگیزترین وبلاگ هایم که شاید فعال ترینشان هم بود وبلاگی بود که در آن هفتگی داستان منتشر می کردم. داستانم خواننده های خودش را داشت و کسانی منتظر قسمت های جدید داستانم می ماندند که آن وبلاگم گرفتار طوفان بلاگفا شد و بیشتر نوشته هایم پرید و داستانم بدون اینکه فرصت رشد داشته باشد در همان کودکی جان داد. بعد از آن هم باز وبلاگ داشتم ولی دیگر آنقدر جدی نمی نوشتم. چیزی هم اگر بود نمی شود خیلی اسم نوشتن رویش گذاشت. الان ولی اینجایم. دوست دارم بنویسم دوست دارم  آن بخش وجودم که انگار در نوجوانی فعال تر و جنگنده تر از من الانم در جوانی بود دوباره طعم زنده بودن و نفس کشیدن را حس کند. همیشه وقتی خودم را در ذهنم مرور می کنم خود را غرق در کارهای نصفه و نیمه رها شده و رشد نکرده پیدا می کنم. منِ طفلیم که در آن لحظات برای همه ی پشتکارهای پشت در مانده حرصی ام می کند. در این وبلاگ می خواهم پشتکارم را به رخ خودم بکشم . باید بنویسم. بیشتر از همیشه . شاید هرروز .

خوشحالم و کمی استرس دارم برای این من تنبل شده در دوران قرنطینه. می ترسم ناامیدم کند.

ولی امیدوارم دوستان خوبی در اینجا پیدا کنم و کنار هم بتوانیم از نوشتن لذت ببریم.

و در آخر: سلام من اومدم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۰۱:۵۰
بیگانه