3. ساده توصیفش کنم باید بگویم مُردن را با چشم های خودم دیدم
دیشب دیر خوابیدم شاید پنج صبح. چندساعت بعدش با صدای ماشین های توی خیابان مجبور شدم بیدار شوم و پنجره ی اتاقم را ببندم. توی خواب حس می کنم از درد به خود پیچیدم ولی انقدر خوابم می آید که حتی توان نگاه کردن در ساعت را ندارم.ساعت 9 صبح است شاید هم 10 صبح نمیدانم.چند سال قبل که تهران دانشجو بودم موقع خانه تکانی فکر کنم، شاید هم یکی از آن زمان هایی که هی ساعت ها را جلو و عقب می کشند، ساعتم از دست مامان شاید هم بابا دقیق نمی دانم، روی زمین افتاده و شکسته بود. از همان موقع مامان قول یک ساعت جدید را داده بود ولی بعد چند سال هر سری که از جلوی مغازه ی ساعت فروشی رد می شویم، قولمان را یادآوری می کنم ولی بعد هردو بی تفاوت از کنار مغازه رد می شویم و خرید ساعت جدید را پشت گوش می اندازیم. آن ساعت گرد با حاشیه های مشکی برای من یادآور خاطرات کلاس تئاتر و تئاتر بازی کردن در شهر خودمان بود که بعد یکی از اجراهایمان جهت تقدیر آن ساعت را به من داده بودند.ساعت جدید که دیگر خاطره دار نمی شود.
ساعت 9 صبح بود یا 10 صبح نمیدانم ولی خواب سیرم نکرده بود. صدای بابا را هم از اتاق بغلی می شنیدم که با تلفن حرف می زد ولی باز بدون اینکه چشمم را باز کنم لحافم را که حتی در تابستان حاضر نیستم رهایش کنم تا روی سر می کشم و دوباره می خوابم. کمی بعد ولی دیگر درد امانم را بریده، وقتی چشمم را باز می کنم متوجه می شوم مثل جنین در خود جمع شده ام.آخ از این درد های غیرمنصفانه که هرچقدر هم غر بزنی فایده ای ندارد چون ماهی یک بار هرطور شده یقه ات را می گیرد و کوچک ترین توجهی به آخ و اوخ های تو ندارد. خبر مرگش اگر فقط درد جسمانی اش بود باز یک چیزی. از یکی دو هفته قبلش هروقت ببینم الکی نشسته ام و غصه های جدید برای خودم می بافم و یا غصه های قدیمی را نبش قبر می کنم و یک بار دیگر از نو برایشان عزاداری می کنم می فهمم بله خبرهایی هست و این حال من عادی نیست.
دو روز بود از خوردن ژلوفن ممانعت می کردم.ضرر دارد ولی چه کنم که برایم معجزه می کند. کل دیروز هم با درد، سر کردم ولی سر پا بودم، فیلم می دیدم تا جایی که می توانستم کارهایم را انجام می دادم فقط شب که خواستم یک سری به خانه ی مامان بزرگ بزنم از سر ناچاری یک قرص مسکن خوردم ولی ژلوفن نه.
ساعت 12:17 ظهر بود که بالاخره چشمم را باز کردم.شاید حسن ساعت دیواری نداشتن و ساعت را از گوشی خبرگرفتن همین دقیقه های دقیقش باشد.با همان درد، خواب هایی که دیدم را مرور می کنم.آخ خواب دانشگاه قبلیم را می دیدم که نمی دانم کدام خری مغزم را گاز زد و انصراف دادم .آه بلندی می کشم، یکم در گوشی می چرخم ولی درد امانم نمی دهد. از همان موقع می فهمم امروز را نمی شود بدون ژلوفن سر کرد. شکم خالی که نمی شود ژلوفن خورد. نون تست را می گذارم گرم شود ولی توان منتظر شدن ندارم. فر را خاموش می کنم و یکی از کیک های آماده را از کابینت برمی دارم و درسته می بلعمش و بعد یک ژلوفن قرمز خوش رنگ با یک لیوان شربت آبلیمو عسل بالا می کشم.
قبلا چند جا خواندم که خوابیدن خیلی کمکی به این دردها نمی کند برای همین چند وقتی می شد که سعی می کردم اینجور مواقع سراغ تختم نروم و سعی می کردم یا با ورزش های کششی و هوازی کمی خودم را آرام کنم و یا با همان درد، سر کنم تا زمانش بگذرد اگر هم نمی شد قرص مسکنی می خوردم و حتما جواب می داد. ولی امروز لعنتی از آن روزها نبود. حتی ژلوفین هم کمترین تاثیری در دردم نداشت.
ساده توصیفش کنم باید بگویم مُردن را با چشم های خودم دیدم. آخ لعنتی. از آن روزهای عجیب و دردهای خیلی عجیب ترش بود که نمی توانستم روی تخت حتی یک ثانیه ثابت بمانم. مدام در خودم می پیچدم، بلند میشدم، دراز می کشیدم، دریغ از کمی آرام شدن. انگار یک اره برقی که به پریز هم وصل است در شکمم جا مانده بود و اَره هم با تمام وجود شکمم را اره می کرد.حتی توان صدا کردن مامان را هم نداشتم.تمام زورم را که زدم نهایتا صدایم از ته چاه سه متری در آمد که محال بود مامان از آشپزخانه صدایم را بشنود. با موبایلم به خانه زنگ زدم و وقتی فهمید کار ضروری دارم خودش را رساند. بعد از یک ساعت یا دو ساعت، نمی دانم ولی کمی قبل از اینکه راهی بیمارستان شوم با کمک احتمالی ژلوفن، تشک برقی، چایی آبلیمو عسل و زنجبیل بالاخره کمی آرام گرفتم.
ولی آخر سر هم نفهمیدم چرا باید این دردها را تحمل کنیم؟