دختری که ماه را نوشید

هیچ

این روزها در طهران

شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۳ ق.ظ

امشب بالاخره باید بنویسم با اینکه خیلی خوابم میاد و دقیق نمی دونم چی باید بنویسم ولی باید بنویسم. متاسفانه تایپ کردن برام راحت تر از روی کاغذ نوشتنه و در کل چون کس زیادی هم اینجارو نمی خونه فرض می کنم اینجا دفتر شخصی خودمه و شروع می کنم به خالی  کردن مغزم و بالا پایین کردن اتفاقات و روزهای این مدت.

بیشتر از دو هفته ست که تهرانیم. اتفاقات عجیب زیادی افتاد با بالا پایین های مختلف و ذره ذره رشدی که توی وجودم حسش کردم فقط امیدوارم این رشده ریشه بدوونه تو جونم و بعدها فراموشم نشه و دوباره کوچیک نشم. برام سخت و حوصله سر بره بخوام ریز به ریز بنویسم چی شد و کدوم دوستها منو کاشتن و آواره شدم تو خیابون ها و الانم خونه ی عمو به سر می برم در حالی که نهصد پول خوابگاه دادم و هنوز نصفی از وسایلم مونده توی اون خوابگاه با اون اتاق های بیش از اندازه کوچیکش که جا برای باز کردن یدونه چمدون هم نداره و من چه خوش خیال بودم که تصورم از خوابگاه خوابگاه تمیز و بزرگ دانشگاه الزهرا بود. حتی حوصله ندارم بنویسم توی یک روزی که توی خوابگاه والعصر بودیم چند فقره دزدی دیدیم و روی جدیدی از اجتماع به رومون باز شد. من الان اینجام خونه ی عمو. سایه ی معذب الان دو هفته ست اینجا زندگی می کنه. و از حق نگذریم باید بنویسم چقدر عمو و مخصوصا زن عمو مهربونند و بهم لطف می کنند ولی کنارش باید بنویسم چقدر حس می کنم حس آزادی و استقلالم خدشه دار شده وقتی می خوام برای چند روز برم خوابگاه و بعد چند ساعت بحث با عمو و زن عمو مجبور میشم کوتاه بیام و امروز تا دم خوابگاه رفتم و آخر سر هم مجبور شدم اسنپ بگیرم و برگردم اینجا. چون زن عمو گفت اگه با اسنپ نمیای وایستا همونجا خودم میام دنبالت و من ناچارا اسنپ گرفتم و برگشتم اینجا. توی همه ی اتفاقات این مدت درسته نامردی دیدم ولی یه طرف ماجرا هم سایه ای رو می بینم که بخشی از اتفاقات هم تقصیر خودشه. بخش بزرگ ناراحتی های این روزها و این چندماه اخیر هم بخاطر رشد معضل بزرگ عدم تصمیم گیری در لحظه و دودل شدن ها و ناتوانی تو تصمیم گیریه که اخیرا رشد کرده و چندقلو زاییده و واقعا داره پدرمو درمیاره. بخشیش برمیگردده به اعتماد کردن به بقیه و همه رو مثل خودم دیدن، غافل از اینکه همه نهایتا به فکر خودشونند و خودشون رو بیشتر از همه دوست دارند و منافع خودشون همیشه در اولویته و خب خوش به حالشون واقعا. یکی دیگه از مشکلات بزرگ من همینه که خودم رو دوست ندارم. وای که چقدر دارم خالی می شم. اون چند روز اول انقدر تحت فشار بودم که برای اولین بار وقتی خونه ی عمه خواب بودم توی خواب جیغ زدم و خب این برای خودم پدیده ی عجیب و جدیدی بود. سایه ای که همیشه توی مهمونی هایی که با خانواده میره خودش رو پشت اون ها کاور می کنه به این معنی که لازم نیست خیلی حرف بزنه یا خیلی تشکر کنه و به همه اتفاقات و فیلم های عروسی و عکس های آلبوم ها و خونه ی جدید و این مسائل واکنش نشون بده، نهایتا یه جمله ای زیر زبون بگه که اونم شاید انقدر آروم باشه که کسی نشنوه این روزها و البته از چندسال قبل این رو تجربه کردم که خونه ی فامیل ها مجبور میشم تنهایی برم در نتیجه هیچ کاوری وجود نداره و خودم تنهایی باید به همه ی مسایل واکنش نشون بدم و خودم برای همه ی اتفاقات تشکر کنم و به به چه چه کنم و وای که چقدر همه ی این ها سخته. مخصوصا توی جمع تنها فرد مهمونم و حرفی هم برای زدن ندارم. وسایلم رو توی یه کوله پشتی جا می کنم و روی تشک ها و تخت ها و اتاق های مختلف می خوابم و تازه فهمیدم چقدر خوبه آدم دسترسی راحت به حموم و لباسشویی و این مسائل داشته باشه. دو سه روز اول که اومده بودیم حسرت حموم داشتم و اولین حمومی که دیدم با اینکه توی یه دفتر بود سریع حمله بردم بهش و یه آخیش از ته دلی گفتم. قراره اولین تجربه ی بازیگری جدیم رو تجربه کنم اونم روی صحنه ی تهران. حقیقتا اتفاق بزرگیه ولی انگار هنوز کامل درکش نکردم و به اندازه ی کافی براش ذوق نمی کنم و براش نمی جنگم. انگار که معمول ترین اتفاق زندگیمه و انگار نه انگار سال ها براش دوییدم و همیشه آرزوش رو داشتم. شاید یکی از دلیل هاش اینه با زن ناظر، نقشی که قراره  بازیش کنم کامل ارتباط نگرفتم اگرچه کار کارگاهی بسته شده و کاراکتر کاملا خلق خودمه. ولی بخوام صادق باشم کامل کامل هم خلق خودم نیست. یه کوچولو یه جاهایی بهم یه خط هایی داده شده و کاراکتر شده این شاید اگه کامل خلق خودم بود یه شکل دیگه می شد و بیشتر دوستش می داشتم. ولی هرچی باشه زن ناظر یه ورژن از سایه ست. در واقع ورژن به تکامل رسیده ی سایه تو یک موقعیت دیگه. و دلیل اینکه دوسش ندارم اینکه خودمه و من هنوز تو دوست داشتن خودم مشکل دارم. باید با خودم به صلح برسم تا با زن ناظر به صلح برسم تا بتونم خودم رو توی این نقش نشون بدم و در شانس های جدید رو برای خودم باز کنم. همچنان با نوشتن دارم احساس سبکی می کنم و انگار این باری که توی این مدت با خودم اینور اونور کشیدم یکم داره از بار سنگینیش کم می شه. شخصیت من هنوز کامل نشده نه تیپم تیپپ مشخصیه نه خواسته هام انگار. هنوز پخته نشدم خیلی راهه انگار تا پختگی یا خودشناسی. آدم به خودشناسی برسه آروم میشه شاید حتی اینطوری تصمیم گیری راحت تر بشه. انگار هیچوقت دقیق نمی دونم چی می خوام انگار توی لحظه صدتا چیز می خوام انگار گمم هنوز. خیلی سخت می گیرم همه چیزو و زندگی رو و این باعث میشه همش توی تنش باشم. توی این مدت ذره ذره رشد کردن و بزرگ شدن رو حس کردم و امیدوارم این بزرگ شدن ها بچسبن به بدنم و همیشه باهام بمونند و تجربه های این سفر نسبتا طولانی کاری هیچوقت فراموشم نشه. در ضمن باید برگردم به تهران. باید بیام و تهران زندگی کنم. من طهران رو با همه ی شلوغی هاش خیلی دوست دارم. 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۰۶
بیگانه

نظرات  (۱)

سلام

این اتفاقات معمولا باعث پخته تر شدن میشه و بعدها همشون خاطره میشه که چه روزهایی رو پشت سر گذاشتی 

زندگی خوابگاهی هم چالش های خودش رو داره ولی شیرین های خوبی هم داره که بازم بعدها خاطره میشن

زندگی توو تهران که دیگه هیچی:دی خصوصا دوران دانشجویی 

البته من به عنوان کسی که هر روز میره تهران و برمیگرده تهران رو بیشتر برای وقت گذروندن و کار دوست دارم تا برای زندگی 

امیدوارم روزهای خوبی داشته باشی و موفق باشی توو کارهات

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی