نامه ای به خودم پس از جدایی و با مورد خطاب قرار دادن او
من پریدم. پریدم وسط ترسهام، وسط یه گودال عمیق و تاریک، وسط کلی موریانه که همین الانشم حملههاشون رو شروع کردند.
عزیز من، پریدن اصلا و ابدا آسون نبود. بعضی وقتا فکر میکنم شاید بی خود و بی جهت پریدم، شاید نباید میپریدم. ولی من به این پریدن احتیاج داشتم....
میدونم این جدایی چقدر به تو آسیب میرسونه... و چقدر به خودم! ولی موندن هم ظلم بود هم به تو هم به من.
تو وقتی میخوای بمونی حتما که با همه وجودت میفهمی که میخوای بمونی ولی وقتی هشتاد درصد وجودت تورو میبره سمت نموندن پس شاید یه چیزی درست کار نمیکنه... تو عاشقترین آدمی بودی که دیدم، تو من رو غرق عشق کردی، غرق دوست داشته شدن و غرق حمایت و امنیت... میدونم اینا چیزایی نیستند که توی همهی روابط به راحتی به دست بیان.
میدونم ممکنه بعدترها بارها و بارها خودم رو سرزنش کنم ولی اگر میموندم هم باز خودم رو سرزنش میکردم... من آدم پریدنم، آدم تجربه کردن، آدم پشیمونی... خیلی سخته بین همهی اون عشق و دوست داشتنهایی که تو به من میدادی بخوام ضعفهای رابطهمون رو ببینم و تشخیص بدم. ولی اینکه من غرق لذت بودنت اونها رو فراموش میکنم به این معنی نیست که اونها وجود ندارن... وقتی حرف یک عمر زندگی و آینده وسط میاد نمیشه فقط به همین حسهای خوب باهم موندن اکتفا کرد... شاید الان از تو بپرسم معتقد باشی تو این جدایی تو بیشتر از من آسیب میبینی...ولی نه، اینطور نیست! من با از دست دادن تو همه دوستهام رو از دست دادم. تو همه دوستهای صمیمی من بودی، تو تنها کسی بودی که من در طول روز میتونستم بهش زنگ بزنم، پیام بدم و حرف بزنم... با نبودن تو من تنها میشم، خیلی تنها... همونطور که تو همه این مدت مشکلات و قهر و آشتیهامون حتی یک نفر هم نبود که من بخوام برم و باهاش عمیق و زیاد در مورد همه این اتفاقات حرف بزنم... الانم تنهام. دیگه حتی کسی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم... ولی این جدایی اجتناب ناپذیر بود.
آخ... سعی میکنم باز هم بنویسم. و سعی کنم همه دلیلهام رو روشن جلوی چشمم بیارم.
هنوز میتونم بگم که دوست دارم ماهی سیاه کوچولوی من.
من رو ببخش.
دومین روز پس از جدایی. 17 اسفند 1403