دختری که ماه را نوشید

هیچ

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

ساعت سه نیمه شب و شهر خالی بود.پنجره را پایین و باد را در جان کشیده بودم .احساس آزادی و غم مخصوص شبانه در دلم رخنه کرده بود. خانه ها را می دیدم و آدم ها را تصویر می کردم در حال بازی زندگی خود. شهر پر تکاپوی روز در سکوت فرورفته بود چیزی شبیه به مرگ. خفتن در گور بعد از یک زندگی پرهیاهو. باد خود را در صورتم می کوبید و من سفت روسری خود را چسبیده بودم.یکی از تصویرهای پررنگ بچگی هایم گوش دردهای مداوم بود. لالایی روی پاهای مادر با حوله ی گرم روی گوشم.آن عمل جراحی گوش.آمپول های روزانه اش. برخورد باد در گوش به وحشت می اندازدم. وحشتی به اندازه ی تمام دردهای کودکی. ولی این باد به رویاپردازی هایش می ارزد. شهر را در روز بیشتر دوست داشتم یا در شب؟ شب ها به وحشتم می اندازد. تنهایی های عمیق شبانه. چند شب قبل در جاده بودیم که ماشین پنچر شد. وسط اتوبان تاریک بدون تیر برق. ساعت 1 بامداد بود. کنار کشیدیم و از ماشین پیاده شدیم. رد لاستیک ماشین در جاده کشیده شده بود. صندوق عقب ماشین تا خرخره پر وسایل بود. بیشترش آذوقه هایی بود که مادر برای دو هفته ی پیش رویمان داده بود و البته ساز و کتاب و دوربین و لباس های من.در همین گیرودار کرونا دانشگاه ما کلاس های عملی امان را برگزار می کند. وسایل برادر و زن برادر هم بود. همه ی وسایل را خالی کردیم. مثلث شب نما را روی زمین گذاشتیم تا ببینندمان. من مسئول این بودم که چراغ موبایلم را روشن کنم و بالا بگیرم تا بیشتر ببینندمان. مسئولیت خطیری بود. چشم دوخته بودم به جاده ی تاریک با ماشین های دو چشمی که با سرعت از کنارمان رد می شدند. کمی که احساس می کردم ماشین ها به گارد ریل نزدیک حرکت می کنند، تا از کنارمان رد شوند قلبم بیچاره ام می کرد. جک و وسایل تعویض چرخ در ماشین نبودند. معلوم نبود چه کسی آن هارا برداشته بود. سخت و پراسترس بود. از نگهداشتن ماشین ها برای کمک گرفته تا تعویض چرخ و خالی و پر کردن وسایل ماشین. ولی وقتی دوباره سوار ماشین شدیم احساس خوبی داشتم. یک اتفاق جدید را تجربه کرده بودم. چه وقت دیگر ممکن بود از آن زاویه ماشین های در حال حرکت را ببینم؟ چه وقت دیگر ممکن بود کنار اتوبان بایستم و روسری را پشت گردن خود ببندم و گوشی دستم را در حد امکان بالا ببرم و خستگی اش برایم مهم نباشد و همه چیز هم ختم به خیر شود؟ تجربه ی جدیدی بود. تجربه کردن را دوست دارم. زنده ترم می کند.ساعت سه نیمه شب و شهر خالی بود.شهر پر تکاپوی روز در سکوت فرو رفته بود چیزی شبیه به مرگ. پنجره را پایین کشیده بودم و زندگی را نفس می کشیدم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۰
بیگانه