دختری که ماه را نوشید

هیچ

هر روز سال های زندگی ام را در ذهن مرور می کنم. بالا و پایینش می کنم و مدام ترس از دیر شدن دارم، ترس از تمام شدن سال های جوانی و نرسیدن. شهریار را به خاطر می آورم. 21 سال دارد.یک سال کمتر از من. او هم حتما قبل از این اتفاق سال های زندگی اش را بالا و پایین می کرد تا یک وقت دیر نشود در رسیدن و به دست آوردن. او شاید حتی مدام حرص از دست رفتن دو سال زندگی در سربازی را می خورد. ولی او اکنون در اوین است. به مدت چهار سال و یک ماه. چه بلایی بر سر این سال های زندگی اش می آید؟ چه کسی مسئول سال های رفته ی جوانی اش است؟ بهترین سال های زندگانی اش؟ چه کسی بهای بهم خوردن محاسباتش برای زندگی را می پردازد؟

او نان می خواست، او کار می خواست، او آزادی می خواست. آیا بهای خواستن نان، کار، آزادی از دست دادن سال های جوانی است؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۲۳
بیگانه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی