برون ریزی 2
فکر کنم شونزده هفده روزه که گیاهخواری رو شروع کردم. این مدت واقعا دوره ی سختی نبوده برام. روز اول گیاهخواریم خونه ی مامان بابا بودم و برای ناهار کباب برگ داشتیم برای شام ماهی و من نه تنها از نخوردنشون ناراحت نشدم بلکه از اینکه به جای اونا برنج با بادمجون خوردم خوشحالم شدم. بقیه ی روزها هم بر این منوال. از اینکه لوبیا پلو یا ماکارونیم رو به جای گوشت با سویا پختم هم خوشحال شدم هم واقعا مزه شو دوست داشتم. یا حتی سوپ بدون آب مرغم دوست داشتم یا اون دو روزی که خونه ی دایی مهمون بودیم و من به جای کباب و مرغ و اینا فقط برنج با سیب زمینی خوردم یا برنج با گوجه خوردم خیلیم بهم برنخورد. ولی امروز خیلی گرسنه ام بود. خیلی ضعف کرده بودم. صبح سر تمرین بخاطر اینکه صبحانه نخورده بودم فشارم افتاد و حالم بد شد و بعد تمرینم موقع ناهار خیلی گرسنه بودم. واقعا دلم غذای خورشتی می خواست. دلم قورمه سبزی میخواست یا قیمه. من همیشه مامان برام خورشت می پخت و فریزش می کردم و بعضی روزا برنج می پختم و یدونه از اون خورشت ها رو گرم می کردم و با برنج می خوردم ولی همون هفته ی اول گیاهخواریم همه ی خورشت های قورمه سبزی و قیمه بادمجون دلبر توی یخچالمو دادم به داداشمینا بردن خونشون. حتی اونموقع هم ناراحت نشدم بلکه خوشحالم شدم و یه نایلون گنده پر کردم از این خورشت ها و گوشت چرخ کرده و ... ولی امروز خیلی گرسنه ام بود و شدیدا دلم غذای خورشتی می خواست و توی خونه هم هیچ غذایی نداشتم.بچه ها بعد تمرین می خواستن برن رستوران غذا بخورند منم باهاشون رفتم. انقدر گرسنه ام بود که از گرسنگی گریه م گرفته بود. خیلی گرسنم بود. اونا جوجه کباب خوردن و من سیب زمینی خالی سفارش دادم که حتی گوشه ی معدمم پر نکرد. امروز واقعا اذیت شدم.
من روزهای سخت از دست دادن مامان بزرگ رو تو بد شرایطی گذروندم. خیلی بهش وابسته بودم، خیلی دوسش داشتم، دارم و همیشه خواهم داشت. یجورایی زندگیم بهش وابسته بود برای همین وقتی از دستش دادم واقعا دلم شکست و هنوز بعد گذشت هفت هشت ماه هیچ تیکه ای از روحم ترمیم نشده. تازه مامان بزرگ رو از دست داده بودم که داداشم که نامزد بود ولی این مدت رو باهم توی این شهر زندگی می کردیم هم رفتن خونه ی خودشون و تنهایی زندگی کردن من شروع شد. چه خوب که تو همه ی این روزها دلیار پیشم بود. از این به بعد میخوام بجای واژه ی دوست پسر از واژه ی دِلیار استفاده کنم چون حساسیت دارم رو کلمه ی دوست پسر! دلیار هم ترکیبی هست که همین الان به ذهنم رسید. تقریبا یک ماه و خورده ای از رابطه ی من و دلیار می گذشت که من ماهرخ قشنگم رو از دست دادم و دنیا آوار شد روی سرم. از یه طرفی هم زندگی تنهایی من شروع شد و بعضی شب ها انقدر گریه می کردم که حالم بد می شد و چه خوب که همیشه دلیار بود و پشت تلفن باهام حرف می زد. میخواستم بیشتر از اون روزها و از این روزهایی که همچنان ادامه داره بنویسم ولی همینجا حس کردم الان دیگه نمی تونم درمورد این موضوع ادامه بدم و شاید دلیل اینکه از تنهایی زندگی کردن بدم میاد همین باشه که تنهایی زندگی کردن رو تو دوره ی بدی از زندگیم به اجبار شروع کردم. اسم سایرُخ هم ترکیبی از اسم خودم سایه و ماهرخ اسم مامان بزرگ قشنگم هست.