نوشتن نوشتن و نوشتن
دوش سر صبح واقعا خیلی کیف داره ولی خیلی کم پیش میاد که زرنیگم به تنبلیم غالب بشه و من صبح زود قبل تمرین بیدار شم دوش بگیرم بعد برم سر تمرین.
دانشگاه نیست که مهدکودکه. نمی دونم هم کلاسی های همه انقدر بچه بازی دارن یا فقط بچه های ما انقدر نوزاد موندن.
این هفته هفته ی سختیه. اگه این هفته بتونم به گیاهخواریم پایبند بمونم یعنی بقیشم می تونم. ساعت های طولانی تمرین و خستگی های روحی جسمی باعث میشه خیلی حالی برای آشپزی نداشته باشم و وقتی میخوام از بیرون غذا بگیرم یا باید پیتزا سبزیجات بگیرم یا سیب زمینی. کم کم دارم شکل سیب زمینی می شم. توی یخچالم هیچ خورشت آماده ای ندارم ولی اگه آخر هفته بشه و برم شهر خودمون اونجا با مامان یه سری خورشت گیاهی آماده می کنم و میذارم تو فریزرم و راحت زندگیمو می کنم ولی الان خیلی سخته و من خیلی گرسنه می شم و وقتی نمی تونم درست حسابی غذا بخورم خیلی بی حال و کم انرژی میشم. برای همین اگه بتونم این هفته پایبند به این سبک جدید زندگیم بمونم پس بقیشم نمی تونه خیلی سخت باشه. این روزها فقط می خوام که بنویسم و دکمه ی نوشتن مغزم خاموش نشه چون یجورایی نوشتن بهم حس خودم بودن و زندگی کردن می ده و واقعا دوتا پست برون ریزی قبلیم خیلی حالم رو خوب کرد. برای همین حتی اگه چرت و پرت بنویسم دستمو گذاشتم روی کیبور و فقط می نویسم. تند تند. دیدم آبمیوه ی هلو خیلی غلیظه گفتم یکم آب قاطیش کنم شاید خوب شه ولی کمال گراییم باعث شد زیاد آب قاطیش کنم و یک لیوان آبمیوه ی هلو تبدیل شد به یک لیوان آب کمی مزه دار. مطمئنم سر تمرین یه موضوع خیلی خوبی برای نوشته ی امشبم به ذهنم رسیده بود ولی الان هیچی ازش یادم نیست. امروز رفته بودم کتابفروشی و بین کتاب هایی که خریدم فیلمنامه ی رهایی از شاوشنک هم خریدم فقط هشت هزارتومان. خیلی عجیب بود. به من حس فتح دنیا رو داد. خیلی کیف عجیب غریبی کردم که با هشت هزارتومان تونستم یه فیلمنامه بخرم اونم از شهر کتاب نه از دستفروش های توی خیابون که حتی از اونا هم بخوای کتاب بخری خیلی گرون درمیاد. آرزو دارم یه روز کتاب های خونده شده ی کتابخونم بیشتر از کتاب های خونده نشده بشه. چند سال قبل یه وبلاگی می خوندم که اسم نویسندش بانو بود. یه دختری که از روزهای مبارزش با سرطان می نوشت. اونموقع من بچه مدرسه ای بودم و خیلی قدرت و روحیه شو تحسین می کردم . یبار سرطان رو شکست داد ولی چند سال بعد سرطانش دوباره برگشت ولی باز با همون روحیه به مبارزه با سرطان ادامه داد، ازدواج کرد و اقامتش برای آلمان داشت جور میشد. توی وبلاگش خیلی وقته خبری نیست و آخرین پستش برمی گرده به 4 مرداد 98. یه زمانی اینستاگرامشو داشتم ولی بعدها فکر کنم اون پیجشو پاک کرد. خیلی دوست دارم خبری از بانو بگیرم و بفهمم رفته آلمان و حال خودش و زندگیش خوبه. الانم دوست دارم وبلاگ هایی پیدا کنم که واقعا مطالبش و قلم نویسندش رو دوست داشته باشم و خیلی پیگیر وبلاگشو دنبال کنم. دو پست قبلیم رو خیلی دوست داشتم ولی این یکم هذیان گویی شد ولی بازهم احساس تخلیه ی احساسات دارم. امید که فرداشب حرفای بهتری برای گفتن داشته باشم اگرچه مطمئنم امروز سر تمرین یه موضوع خیلی خوب به ذهنم رسیده بود که الان هیچی ازش یادم نیست. سرعت تایپمم خوبه ها، خوشم اومد.