دختری که ماه را نوشید

هیچ

شب هایی که تنهایی می خوابم یا روزهایی که حس می کنم دیوارهای خونه دارن منو می بلعند تو یادم میایی که تنهایی زندگی می کردی و قربونت برم که چقدر سخت بوده برات.( الان که داشتم دوباره نوشته مو می خوندم دیدم که نمیشه قربون آدم مرده رفت ولی من همیشه قربونت میرم ماهرخ قشنگم چه زنده باشی چه مرده. تو همیشه تو قلب و یاد من زنده ای) تو حتی بیرونم نمی تونستی بری درست و حسابی. شبایی که از خونه ی شما بر میگشتیم مدام بهت  و به تنها موندنت فکر می کردم و نمی تونستم تصور کنم چطوری از پسش برمیای. دلم می خواست تنها نباشی ولی نمی تونستم تنهایی هاتو بشکنم. مامان بزرگ قشنگم می بینی الان منم دارم مثل تو تنهایی زندگی می کنم و این وجه اشتراک باز هم و باز هم و باز هم تورو میاره توی ذهنم. ماهرخ قشنگم الان دیگه تنها نیستی مگه نه؟ من همیشه نمی تونستم تنهایی های تورو بشکنم ولی تو میشه الان بعضی وقتا که خیلی دلم می گیره بیای پیشم و باهم حرف بزنیم؟ بازم برام از گذشته ها بگی. هی ازت سوال کنم و تو با دقت و با جزئیات شروع کنی از گذشته ها بگی که هیچوقت نفهمیدم چقدر دلتنگ گذشته ها می شدی! وقتی بیشتر خاطراتت از آدمایی بود که مُردن همیشه با خودم فکر می کردم هنوزم دلتنگشون می شی؟ وقتی از مادرت خواهرت همسرت چه بدونم داییت مادر بزرگت و از همه ی این آدمایی حرف می زدی که مردن نمی دونستم هنوزم دلتنگشون می شی یا نه. اگه یه روزی برسه و من بخوام از خاطرات تو برای نوه هام تعریف کنم یعنی هنوزم دلتنگتم؟ هنوزم نمی تونم یه جمله ی کامل درمورد تو بگم؟ و توی دومین سومین کلمه گریه م میگیره؟ اگرچه فکر نمی کنم روزی برسه که بخوام نوه هام رو ببینم. ولی می دونی مامان بزرگ اگه اون روزم برسه حافظه ی من اصلا مثل تو نیست و مطمئنم نمی تونم هیچ خاطره ی درست حسابی تعریف کنم از بس همیشه همه چیز یادم میره. ولی تو خیلی باهوش بودی همه ی خاطراتت با ریزترین ریزترین جزئیاتش یادت بود. همیشه به این هوشت حسودیم می شد کاش حافظم مثل حافظه ی تو بود. راستی مامان بزرگ خوشحالم که هیچوقت در طول زندگیت آلزایمر نگرفتی چون نمی دونم چطور می تونستم تحمل کنم که باشی و من رو یادت نباشه. تو حتی تا آخرین روز هم حواست به همه ی جزئیات بود و نگران سرفه هام بودی درحالی که الهی دورت بگردم ریه های خودت داشت از کار میفتاد. تو خیلی قوی بودی خیلی محکم بودی خیلی حواست به همه چیز بود تو خیلی خوب بودی. هنوز هم نمی تونم نبودنت رو باور کنم. ولی یه چیزی عجیبه وقتی به تو فکر می کنم ریزترین حالاتت ریزترین حرکت هات و ریزترین میمیک های صورتتم یادم میاد، حتی صداتم می تونم توی گوش هام بشنوم.

رنج های آدم ها رو نمیشه فهمید. هیچوقت نمی فهمی تو دلشون چی ها می گذره. هیچوقت نمی فهمی بیست و چهار ساعت روز رو با چه حال و چه درگیری ها و چه فکرها می گذرونند.

پیر شدن و مریض شدن خیلی سخته. پدربزرگم چند سالی هست که بینایی یکی از چشم هاشو از دست داده ولی ما هیچوقت درست حسابی رنج این درد رو نفهمیدیم. چون هیچوقت هیچی از این اتفاق هیچ ناله و غری از این اتفاق رو از پدر بزرگم نشنیدم. و حتی خیلی دیر فهمیدم که یکی از چشم هاش نمی بینه. وقت گواهی نامه ش داره تموم میشه و دیگه گواهی نامه ش رو تمدید نمی کنند. پدر بزرگی که سال های خیلی زیادی ما همه ی مسافرت هامون رو با اون می ر فتیم همه ی دشت و گردش رفتنمون با اون بود. پدر بزرگی که هروقت یکی می خواست رانندگی یاد بگیره میرفت پیش آقاجونم. و الان برام خارج از تصوره که چقدر روزهای سختی رو می گذرونه و چه حالی داره. فقط می دونم امروز از یه دکتری توی اردبیل وقت گرفته بود چون شنیده بود دکتر خوبیه و رفته بود پیشش تا شاید فرجی بشه و راه حلی داشته باشه و بتونه چشمش رو درمان کنه. الهی دورش بگردم. وقتی نمی تونم برای رنج آدم ها کاری بکنم رنج می کشم. اگرچه حتی برای رنج های خودمم نمی تونم کاری بکنم.

می خواستم از تصاویری که توی مراقبه ها می بینم بنویسم ولی از حالم خارجه.

نشستم توی بالکن، رد اشک رو هنوز روی صورتم حس می کنم،هوا خنکه و باد می وزه، همچین هوایی تو قعر تابستون بدجور می چسبه ولی من عمیقا غمگینم و این هوا هم نمی تونه کاری از پیش ببره.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۰۸
بیگانه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی