دختری که ماه را نوشید

هیچ

شب هایی که تنهایی می خوابم یا روزهایی که حس می کنم دیوارهای خونه دارن منو می بلعند تو یادم میایی که تنهایی زندگی می کردی و قربونت برم که چقدر سخت بوده برات.( الان که داشتم دوباره نوشته مو می خوندم دیدم که نمیشه قربون آدم مرده رفت ولی من همیشه قربونت میرم ماهرخ قشنگم چه زنده باشی چه مرده. تو همیشه تو قلب و یاد من زنده ای) تو حتی بیرونم نمی تونستی بری درست و حسابی. شبایی که از خونه ی شما بر میگشتیم مدام بهت  و به تنها موندنت فکر می کردم و نمی تونستم تصور کنم چطوری از پسش برمیای. دلم می خواست تنها نباشی ولی نمی تونستم تنهایی هاتو بشکنم. مامان بزرگ قشنگم می بینی الان منم دارم مثل تو تنهایی زندگی می کنم و این وجه اشتراک باز هم و باز هم و باز هم تورو میاره توی ذهنم. ماهرخ قشنگم الان دیگه تنها نیستی مگه نه؟ من همیشه نمی تونستم تنهایی های تورو بشکنم ولی تو میشه الان بعضی وقتا که خیلی دلم می گیره بیای پیشم و باهم حرف بزنیم؟ بازم برام از گذشته ها بگی. هی ازت سوال کنم و تو با دقت و با جزئیات شروع کنی از گذشته ها بگی که هیچوقت نفهمیدم چقدر دلتنگ گذشته ها می شدی! وقتی بیشتر خاطراتت از آدمایی بود که مُردن همیشه با خودم فکر می کردم هنوزم دلتنگشون می شی؟ وقتی از مادرت خواهرت همسرت چه بدونم داییت مادر بزرگت و از همه ی این آدمایی حرف می زدی که مردن نمی دونستم هنوزم دلتنگشون می شی یا نه. اگه یه روزی برسه و من بخوام از خاطرات تو برای نوه هام تعریف کنم یعنی هنوزم دلتنگتم؟ هنوزم نمی تونم یه جمله ی کامل درمورد تو بگم؟ و توی دومین سومین کلمه گریه م میگیره؟ اگرچه فکر نمی کنم روزی برسه که بخوام نوه هام رو ببینم. ولی می دونی مامان بزرگ اگه اون روزم برسه حافظه ی من اصلا مثل تو نیست و مطمئنم نمی تونم هیچ خاطره ی درست حسابی تعریف کنم از بس همیشه همه چیز یادم میره. ولی تو خیلی باهوش بودی همه ی خاطراتت با ریزترین ریزترین جزئیاتش یادت بود. همیشه به این هوشت حسودیم می شد کاش حافظم مثل حافظه ی تو بود. راستی مامان بزرگ خوشحالم که هیچوقت در طول زندگیت آلزایمر نگرفتی چون نمی دونم چطور می تونستم تحمل کنم که باشی و من رو یادت نباشه. تو حتی تا آخرین روز هم حواست به همه ی جزئیات بود و نگران سرفه هام بودی درحالی که الهی دورت بگردم ریه های خودت داشت از کار میفتاد. تو خیلی قوی بودی خیلی محکم بودی خیلی حواست به همه چیز بود تو خیلی خوب بودی. هنوز هم نمی تونم نبودنت رو باور کنم. ولی یه چیزی عجیبه وقتی به تو فکر می کنم ریزترین حالاتت ریزترین حرکت هات و ریزترین میمیک های صورتتم یادم میاد، حتی صداتم می تونم توی گوش هام بشنوم.

رنج های آدم ها رو نمیشه فهمید. هیچوقت نمی فهمی تو دلشون چی ها می گذره. هیچوقت نمی فهمی بیست و چهار ساعت روز رو با چه حال و چه درگیری ها و چه فکرها می گذرونند.

پیر شدن و مریض شدن خیلی سخته. پدربزرگم چند سالی هست که بینایی یکی از چشم هاشو از دست داده ولی ما هیچوقت درست حسابی رنج این درد رو نفهمیدیم. چون هیچوقت هیچی از این اتفاق هیچ ناله و غری از این اتفاق رو از پدر بزرگم نشنیدم. و حتی خیلی دیر فهمیدم که یکی از چشم هاش نمی بینه. وقت گواهی نامه ش داره تموم میشه و دیگه گواهی نامه ش رو تمدید نمی کنند. پدر بزرگی که سال های خیلی زیادی ما همه ی مسافرت هامون رو با اون می ر فتیم همه ی دشت و گردش رفتنمون با اون بود. پدر بزرگی که هروقت یکی می خواست رانندگی یاد بگیره میرفت پیش آقاجونم. و الان برام خارج از تصوره که چقدر روزهای سختی رو می گذرونه و چه حالی داره. فقط می دونم امروز از یه دکتری توی اردبیل وقت گرفته بود چون شنیده بود دکتر خوبیه و رفته بود پیشش تا شاید فرجی بشه و راه حلی داشته باشه و بتونه چشمش رو درمان کنه. الهی دورش بگردم. وقتی نمی تونم برای رنج آدم ها کاری بکنم رنج می کشم. اگرچه حتی برای رنج های خودمم نمی تونم کاری بکنم.

می خواستم از تصاویری که توی مراقبه ها می بینم بنویسم ولی از حالم خارجه.

نشستم توی بالکن، رد اشک رو هنوز روی صورتم حس می کنم،هوا خنکه و باد می وزه، همچین هوایی تو قعر تابستون بدجور می چسبه ولی من عمیقا غمگینم و این هوا هم نمی تونه کاری از پیش ببره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۰ ، ۲۳:۲۹
بیگانه

دوش سر صبح واقعا خیلی کیف داره ولی خیلی کم پیش میاد که زرنیگم به تنبلیم غالب بشه و من صبح زود قبل تمرین بیدار شم دوش بگیرم بعد برم سر تمرین.

دانشگاه نیست که مهدکودکه. نمی دونم هم کلاسی های همه انقدر بچه بازی دارن یا فقط بچه های ما انقدر نوزاد موندن.

این هفته هفته ی سختیه. اگه این هفته بتونم به گیاهخواریم پایبند بمونم یعنی بقیشم می تونم. ساعت های طولانی تمرین و خستگی های روحی جسمی باعث میشه خیلی حالی برای آشپزی نداشته باشم و وقتی میخوام از بیرون غذا بگیرم یا باید پیتزا سبزیجات بگیرم یا سیب زمینی. کم کم دارم شکل سیب زمینی می شم. توی یخچالم هیچ خورشت آماده ای ندارم ولی اگه آخر هفته بشه و برم شهر خودمون اونجا با مامان یه سری خورشت گیاهی آماده می کنم و میذارم تو فریزرم و راحت زندگیمو می کنم ولی الان خیلی سخته و من خیلی گرسنه می شم و وقتی نمی تونم درست حسابی غذا بخورم خیلی بی حال و کم انرژی میشم. برای همین اگه بتونم این هفته پایبند به این سبک جدید زندگیم بمونم پس بقیشم نمی تونه خیلی سخت باشه. این روزها فقط می خوام که بنویسم و دکمه ی نوشتن مغزم خاموش نشه چون یجورایی نوشتن بهم حس خودم بودن و زندگی کردن می ده و واقعا دوتا پست برون ریزی قبلیم خیلی حالم رو خوب کرد. برای همین حتی اگه چرت و پرت بنویسم دستمو گذاشتم روی کیبور و فقط می نویسم. تند تند. دیدم آبمیوه ی هلو خیلی غلیظه گفتم یکم آب قاطیش کنم شاید خوب شه ولی کمال گراییم باعث شد زیاد آب قاطیش کنم و یک لیوان آبمیوه ی هلو تبدیل شد به یک لیوان آب کمی مزه دار. مطمئنم سر تمرین یه موضوع خیلی خوبی برای نوشته ی امشبم به ذهنم رسیده بود ولی الان هیچی ازش یادم نیست. امروز رفته بودم کتابفروشی و بین کتاب هایی که خریدم فیلمنامه ی رهایی از شاوشنک هم خریدم فقط هشت هزارتومان. خیلی عجیب بود. به من حس فتح دنیا رو داد. خیلی کیف عجیب غریبی کردم که با هشت هزارتومان تونستم یه فیلمنامه بخرم اونم از شهر کتاب نه از دستفروش های توی خیابون که حتی از اونا هم بخوای کتاب بخری خیلی گرون درمیاد. آرزو دارم یه روز کتاب های خونده شده ی کتابخونم بیشتر از کتاب های خونده نشده بشه. چند سال قبل یه وبلاگی می خوندم که اسم نویسندش بانو بود. یه دختری که از روزهای مبارزش با سرطان می نوشت. اونموقع من بچه مدرسه ای بودم و خیلی قدرت و روحیه شو تحسین می کردم . یبار سرطان رو شکست داد ولی چند سال بعد سرطانش دوباره برگشت ولی باز با همون روحیه به مبارزه با سرطان ادامه داد، ازدواج کرد و اقامتش برای آلمان داشت جور میشد. توی وبلاگش خیلی وقته خبری نیست و آخرین پستش برمی گرده به 4 مرداد 98. یه زمانی اینستاگرامشو داشتم ولی بعدها فکر کنم اون پیجشو پاک کرد. خیلی دوست دارم خبری از بانو بگیرم و بفهمم رفته آلمان و حال خودش و زندگیش خوبه. الانم دوست دارم وبلاگ هایی پیدا کنم که واقعا مطالبش و قلم نویسندش رو دوست داشته باشم و خیلی پیگیر وبلاگشو دنبال کنم. دو پست قبلیم رو خیلی دوست داشتم ولی این یکم هذیان گویی شد ولی بازهم احساس تخلیه ی احساسات دارم. امید که فرداشب حرفای بهتری برای گفتن داشته باشم اگرچه مطمئنم امروز سر تمرین یه موضوع خیلی خوب به ذهنم رسیده بود که الان هیچی ازش یادم نیست. سرعت تایپمم خوبه ها، خوشم اومد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۰ ، ۰۲:۰۶
بیگانه

فکر کنم شونزده هفده روزه که گیاهخواری رو شروع کردم. این مدت واقعا دوره ی سختی نبوده برام. روز اول گیاهخواریم خونه ی مامان بابا بودم و برای ناهار کباب برگ داشتیم برای شام ماهی و من نه تنها از نخوردنشون ناراحت نشدم بلکه از اینکه به جای اونا برنج با بادمجون خوردم خوشحالم شدم. بقیه ی روزها هم بر این منوال. از اینکه لوبیا پلو یا ماکارونیم رو به جای گوشت با سویا پختم هم خوشحال شدم هم واقعا مزه شو دوست داشتم. یا حتی سوپ بدون آب مرغم دوست داشتم یا اون دو روزی که خونه ی دایی مهمون بودیم و من به جای کباب و مرغ و اینا فقط برنج با سیب زمینی خوردم یا برنج با گوجه خوردم خیلیم بهم برنخورد. ولی امروز خیلی گرسنه ام بود. خیلی ضعف کرده بودم. صبح سر تمرین بخاطر اینکه صبحانه نخورده بودم فشارم افتاد و حالم بد شد و بعد تمرینم موقع ناهار خیلی گرسنه بودم. واقعا دلم غذای خورشتی می خواست. دلم قورمه سبزی میخواست یا قیمه. من همیشه مامان برام خورشت می پخت و فریزش می کردم و بعضی روزا برنج می پختم و یدونه از اون خورشت ها رو گرم می کردم و با برنج می خوردم ولی همون هفته ی اول گیاهخواریم همه ی خورشت های قورمه سبزی و قیمه بادمجون دلبر توی یخچالمو دادم به داداشمینا بردن خونشون. حتی اونموقع هم ناراحت نشدم بلکه خوشحالم شدم و یه نایلون گنده پر کردم از این خورشت ها و گوشت چرخ کرده و ... ولی امروز خیلی گرسنه ام بود و شدیدا دلم غذای خورشتی می خواست و توی خونه هم هیچ غذایی نداشتم.بچه ها بعد تمرین می خواستن برن رستوران غذا بخورند منم باهاشون رفتم. انقدر گرسنه ام بود که از گرسنگی گریه م گرفته بود. خیلی گرسنم بود. اونا جوجه کباب خوردن و من سیب زمینی خالی سفارش دادم که حتی گوشه ی معدمم پر نکرد. امروز واقعا اذیت شدم.

من روزهای سخت از دست دادن مامان بزرگ رو تو بد شرایطی گذروندم. خیلی بهش وابسته بودم، خیلی دوسش داشتم، دارم و همیشه خواهم داشت. یجورایی زندگیم بهش وابسته بود برای همین وقتی از دستش دادم واقعا دلم شکست و هنوز بعد گذشت هفت هشت ماه هیچ تیکه ای از روحم ترمیم نشده. تازه مامان بزرگ رو از دست داده بودم که داداشم که نامزد بود ولی این مدت رو باهم توی این شهر زندگی می کردیم هم رفتن خونه ی خودشون و تنهایی زندگی کردن من شروع شد. چه خوب که تو همه ی این روزها دلیار پیشم بود. از این به بعد میخوام بجای واژه ی دوست پسر از واژه ی دِلیار استفاده کنم چون حساسیت دارم رو کلمه ی دوست پسر! دلیار هم ترکیبی هست که همین الان به ذهنم رسید. تقریبا یک ماه و خورده ای از رابطه ی من و دلیار می گذشت که من ماهرخ قشنگم رو از دست دادم و دنیا آوار شد روی سرم. از یه طرفی هم زندگی تنهایی من شروع شد و بعضی شب ها انقدر گریه می کردم که حالم بد می شد و چه خوب که همیشه دلیار بود و پشت تلفن باهام حرف می زد. میخواستم بیشتر از اون روزها و از این روزهایی که همچنان ادامه داره بنویسم ولی همینجا حس کردم الان دیگه نمی تونم درمورد این موضوع ادامه بدم و شاید دلیل اینکه از تنهایی زندگی کردن بدم میاد همین باشه که تنهایی زندگی کردن رو تو دوره ی بدی از زندگیم به اجبار شروع کردم. اسم سایرُخ هم ترکیبی از اسم خودم سایه و ماهرخ اسم مامان بزرگ قشنگم هست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۱:۰۵
بیگانه

هوا به قدری گرمه که از کلافگی توی خونه می چرخم و هیچ کاری نمی تونم بکنم.

امروز جمعه ست و صبح تونستم بیشتر بخوابم یعنی در واقع تا 2 ظهر بخوابم. ذوق اینو داشتم که بدون صدای آلارم بیدار میشم و تا تونستم تلافی بقیه ی روزهای هفته رو درآوردم.

تمرین های تئاترمون خیلی فشرده شده چون سریعا باید فیلم بازبینیمون رو آماده کنیم تا بتونیم مجوز و سالن بگیریم.

این درواقع همون کاریه که عاشقانه دوسش دارم ولی حتی در لابلای انجام دادن کار موردعلاقمم خودمو گم کردم. وسط کارمورد علاقمم دچار روزمرگی شدم. هوا شدیدا گرم شده. نه برای روزهام برنامه ریزی می کنم نه کتاب می خونم نه فیلم می بینم نه می تونم خونه مو تمیز کنم نه حتی درست حسابی فکر کنم. می خوابم بیدار میشم میرم سر تمرین بعد تمرین هوا شدیدا گرمه یا با دوست پسرم می رم بیرون و از شدت گرما به جنون می رسم یا میام خونه می خوابم یا هم یادم نمیاد چیکار می کنم فقط می دونم شب میشه از خستگی میفتم یه گوشه می خوابم یا تا صبح با آرامش می خوابم یا کابوس می بینم از خواب می پرم یا هم یهو می بینم از پارگی تور پنجره یه گربه اومده تو خونه و روی لپ تاپم داره جولون میده و از خواب چنان می پرم و چنان جیغی می زنم که گربه از همون پارگی تور پنجره راهشو می کشه و میره. هوا شدیدا گرمه و شب ها هم نمی تونم راحت بخوابم. نمی دونم هوا انقدر گرمه و از کلافگی گرما دیروز یه ریز درمورد مردن حرف زدم و دوست پسرمو کلافه کردم یا واقعا میل به مردن دارم. دارم هندونه می خورم و اینارو می نویسم ولی درواقع نمی دونم من کی هستم که دارم هندونه می خورم و اینارو می نویسم. یعنی گرمی هوا باعث میشه آدم خودشم فراموش کنه؟ دیروز سرتمرین موقع مراقبه خیلی ترسیدم. یه لحظه حس کردم روحم داره از بدنم خارج میشه. تپش قلبم شدیدا رفته بود بالا و کل بدنم عرق سرد کرده بود، دستام خیس خیس بود. نفس هام عجیب شده بودند. اولش خودمون رو از بالا دیدم ولی بعدترش انگار خودم رو فقط از چند میلی متر بالاتر میدیدم نصف بدنم سبک سبک بود نصف بدنم شدیدا سنگین بود. با وحشت چشمامو باز کردم و بقیه ی بچه هارو دیدم بعد افتادم روی زمین و نفس هام وحشتناک شده بود و آروم نمی گرفت. ولی بعد حس کردم یکی بالا سرمه و داره آرومم می کنه و کم کم آروم گرفتم. تنهایی زندگی کردن خیلی داره اذیتم می کنه. ترجیح میدادم خانوادمم کنارم بودن. بعضی وقتا حس می کنم دیوارهای خونه میخوان منو ببلعند. شب ها از توی پنجره ی روبروی تختم به ماه نگاه می کنم و ماهرخ رو میبینم. ماهرخ، مامان بزرگ قشنگم که چندماه قبل پر کشید و خیلی قلبم رو شکوند. گرما گرما من من روزمرگی روزمرگی برنامه فیلم کتاب تئاتر کلافه کلافه کلافه. اگه بتونم پول دربیارم خیلی خوب میشه. از هیکل خودم خجالت می کشم که با 24 سال سن هنوز از خودم درآمدی ندارم. باید کانال یوتیوبمو از سر بگیرم. خیر سرم می خواستم با کانال یوتیوبم آروم بگیرم. برم بیرون یا بمونم خونه؟ قول دادم برم بیرون. پاشم حاضر شم. تولد دوتا از آدمای عزیز زندگیم بود، توی گروه که بقیه تبریک می گفتن تبریک نمی گفتم که بهشون زنگ بزنم ولی همین از دستم در رفتن تایم و خودمو برنامه باعث شد بعد اینکه شدیدا از دست خودم کلافه و عصبی شدم  به یکیشون با دو روز تاخیر و به یکیشون با سه روز تاخیر تبریک بگم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۰ ، ۱۷:۴۰
بیگانه

بهترین روضه ی من برای همه ی تلخی هایم نوشتن درمورد آن هاست.

امید که به بهترین نحو بتوانم درمورد رنج هایم یا رنج های ابدی روح های گرفتار در جسم، داستان بنویسم تا شاید تسکینی باشد بر این روح  های سرگردان.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۰۳:۱۷
بیگانه

ساعت سه نیمه شب و شهر خالی بود.پنجره را پایین و باد را در جان کشیده بودم .احساس آزادی و غم مخصوص شبانه در دلم رخنه کرده بود. خانه ها را می دیدم و آدم ها را تصویر می کردم در حال بازی زندگی خود. شهر پر تکاپوی روز در سکوت فرورفته بود چیزی شبیه به مرگ. خفتن در گور بعد از یک زندگی پرهیاهو. باد خود را در صورتم می کوبید و من سفت روسری خود را چسبیده بودم.یکی از تصویرهای پررنگ بچگی هایم گوش دردهای مداوم بود. لالایی روی پاهای مادر با حوله ی گرم روی گوشم.آن عمل جراحی گوش.آمپول های روزانه اش. برخورد باد در گوش به وحشت می اندازدم. وحشتی به اندازه ی تمام دردهای کودکی. ولی این باد به رویاپردازی هایش می ارزد. شهر را در روز بیشتر دوست داشتم یا در شب؟ شب ها به وحشتم می اندازد. تنهایی های عمیق شبانه. چند شب قبل در جاده بودیم که ماشین پنچر شد. وسط اتوبان تاریک بدون تیر برق. ساعت 1 بامداد بود. کنار کشیدیم و از ماشین پیاده شدیم. رد لاستیک ماشین در جاده کشیده شده بود. صندوق عقب ماشین تا خرخره پر وسایل بود. بیشترش آذوقه هایی بود که مادر برای دو هفته ی پیش رویمان داده بود و البته ساز و کتاب و دوربین و لباس های من.در همین گیرودار کرونا دانشگاه ما کلاس های عملی امان را برگزار می کند. وسایل برادر و زن برادر هم بود. همه ی وسایل را خالی کردیم. مثلث شب نما را روی زمین گذاشتیم تا ببینندمان. من مسئول این بودم که چراغ موبایلم را روشن کنم و بالا بگیرم تا بیشتر ببینندمان. مسئولیت خطیری بود. چشم دوخته بودم به جاده ی تاریک با ماشین های دو چشمی که با سرعت از کنارمان رد می شدند. کمی که احساس می کردم ماشین ها به گارد ریل نزدیک حرکت می کنند، تا از کنارمان رد شوند قلبم بیچاره ام می کرد. جک و وسایل تعویض چرخ در ماشین نبودند. معلوم نبود چه کسی آن هارا برداشته بود. سخت و پراسترس بود. از نگهداشتن ماشین ها برای کمک گرفته تا تعویض چرخ و خالی و پر کردن وسایل ماشین. ولی وقتی دوباره سوار ماشین شدیم احساس خوبی داشتم. یک اتفاق جدید را تجربه کرده بودم. چه وقت دیگر ممکن بود از آن زاویه ماشین های در حال حرکت را ببینم؟ چه وقت دیگر ممکن بود کنار اتوبان بایستم و روسری را پشت گردن خود ببندم و گوشی دستم را در حد امکان بالا ببرم و خستگی اش برایم مهم نباشد و همه چیز هم ختم به خیر شود؟ تجربه ی جدیدی بود. تجربه کردن را دوست دارم. زنده ترم می کند.ساعت سه نیمه شب و شهر خالی بود.شهر پر تکاپوی روز در سکوت فرو رفته بود چیزی شبیه به مرگ. پنجره را پایین کشیده بودم و زندگی را نفس می کشیدم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۰
بیگانه

هر روز سال های زندگی ام را در ذهن مرور می کنم. بالا و پایینش می کنم و مدام ترس از دیر شدن دارم، ترس از تمام شدن سال های جوانی و نرسیدن. شهریار را به خاطر می آورم. 21 سال دارد.یک سال کمتر از من. او هم حتما قبل از این اتفاق سال های زندگی اش را بالا و پایین می کرد تا یک وقت دیر نشود در رسیدن و به دست آوردن. او شاید حتی مدام حرص از دست رفتن دو سال زندگی در سربازی را می خورد. ولی او اکنون در اوین است. به مدت چهار سال و یک ماه. چه بلایی بر سر این سال های زندگی اش می آید؟ چه کسی مسئول سال های رفته ی جوانی اش است؟ بهترین سال های زندگانی اش؟ چه کسی بهای بهم خوردن محاسباتش برای زندگی را می پردازد؟

او نان می خواست، او کار می خواست، او آزادی می خواست. آیا بهای خواستن نان، کار، آزادی از دست دادن سال های جوانی است؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۰
بیگانه

دیشب دیر خوابیدم شاید پنج صبح. چندساعت بعدش با صدای ماشین های توی خیابان مجبور شدم بیدار شوم و پنجره ی اتاقم را ببندم. توی خواب حس می کنم از درد به خود پیچیدم ولی انقدر خوابم می آید که  حتی توان نگاه کردن در ساعت را ندارم.ساعت 9 صبح است شاید هم 10 صبح نمیدانم.چند سال قبل که تهران دانشجو بودم موقع خانه تکانی فکر کنم، شاید هم یکی از آن زمان هایی که هی ساعت ها را جلو و عقب می کشند، ساعتم از دست مامان شاید هم بابا دقیق نمی دانم، روی زمین افتاده و شکسته بود. از همان موقع مامان قول یک ساعت جدید را داده بود ولی بعد چند سال هر سری که از جلوی مغازه ی ساعت فروشی رد می شویم، قولمان را یادآوری می کنم ولی بعد هردو بی تفاوت از کنار مغازه رد می شویم و خرید ساعت جدید را پشت گوش می اندازیم. آن ساعت گرد با حاشیه های مشکی برای من یادآور خاطرات کلاس تئاتر و تئاتر بازی کردن در شهر خودمان بود که بعد یکی از اجراهایمان جهت تقدیر آن ساعت را به من داده بودند.ساعت جدید که دیگر خاطره دار نمی شود.

ساعت 9 صبح بود یا 10 صبح نمیدانم ولی خواب سیرم نکرده بود. صدای بابا را هم از اتاق بغلی می شنیدم که با تلفن حرف می زد ولی باز بدون اینکه چشمم را باز کنم لحافم را که حتی در تابستان حاضر نیستم رهایش کنم تا روی سر می کشم و دوباره می خوابم. کمی بعد ولی دیگر درد امانم را بریده، وقتی چشمم را باز می کنم متوجه می شوم مثل جنین در خود جمع شده ام.آخ از این درد های غیرمنصفانه که هرچقدر هم غر بزنی فایده ای ندارد چون ماهی یک بار هرطور شده یقه ات را می گیرد و کوچک ترین توجهی به آخ و اوخ های تو ندارد. خبر مرگش اگر فقط درد جسمانی اش بود باز یک چیزی. از یکی دو هفته قبلش هروقت ببینم الکی نشسته ام و غصه های جدید برای خودم می بافم و یا غصه های قدیمی را نبش قبر می کنم و یک بار دیگر از نو برایشان عزاداری می کنم می فهمم بله خبرهایی هست و این حال من عادی نیست.

دو روز بود از خوردن ژلوفن ممانعت می کردم.ضرر دارد ولی چه کنم که برایم معجزه می کند. کل دیروز هم با درد، سر کردم ولی سر پا بودم، فیلم می دیدم تا جایی که می توانستم کارهایم را انجام می دادم فقط شب که خواستم یک سری به خانه ی مامان بزرگ بزنم از سر ناچاری یک قرص مسکن خوردم ولی ژلوفن نه.

ساعت 12:17 ظهر بود که بالاخره چشمم را باز کردم.شاید حسن ساعت دیواری نداشتن و ساعت را از گوشی خبرگرفتن همین دقیقه های دقیقش باشد.با همان درد، خواب هایی که دیدم را مرور می کنم.آخ خواب دانشگاه قبلیم را می دیدم که نمی دانم کدام خری مغزم را گاز زد و انصراف دادم .آه بلندی می کشم، یکم در گوشی می چرخم ولی درد امانم نمی دهد. از همان موقع می فهمم امروز را نمی شود بدون ژلوفن سر کرد. شکم خالی که نمی شود ژلوفن خورد. نون تست را می گذارم گرم شود ولی توان منتظر شدن ندارم. فر را خاموش می کنم و یکی از کیک های آماده را از کابینت برمی دارم و درسته می بلعمش و بعد یک ژلوفن قرمز خوش رنگ با یک لیوان شربت آبلیمو عسل بالا می کشم.

قبلا چند جا خواندم که خوابیدن خیلی کمکی به این دردها نمی کند برای همین چند وقتی می شد که سعی می کردم اینجور مواقع سراغ تختم نروم و سعی می کردم یا با ورزش های کششی و هوازی کمی خودم را آرام کنم و یا با همان درد، سر کنم تا زمانش بگذرد اگر هم نمی شد قرص مسکنی می خوردم و حتما جواب می داد. ولی امروز لعنتی از آن روزها نبود. حتی ژلوفین هم کمترین تاثیری در دردم نداشت.

ساده توصیفش کنم باید بگویم مُردن را با چشم های خودم دیدم. آخ لعنتی. از آن روزهای عجیب و دردهای خیلی عجیب ترش بود که نمی توانستم روی تخت حتی یک ثانیه ثابت بمانم. مدام در خودم می پیچدم، بلند میشدم، دراز می کشیدم، دریغ از کمی آرام شدن. انگار یک اره برقی که به پریز هم وصل است در شکمم جا مانده بود و اَره هم با تمام وجود شکمم را اره می کرد.حتی توان صدا کردن مامان را هم نداشتم.تمام زورم را که زدم نهایتا صدایم از ته چاه سه متری در آمد که محال بود مامان از آشپزخانه صدایم را بشنود. با موبایلم به خانه زنگ زدم و وقتی فهمید کار ضروری دارم خودش را رساند. بعد از یک ساعت یا دو ساعت، نمی دانم ولی کمی قبل از اینکه راهی بیمارستان شوم با  کمک احتمالی ژلوفن، تشک برقی، چایی آبلیمو عسل و زنجبیل بالاخره کمی آرام گرفتم.

ولی آخر سر هم نفهمیدم چرا باید این دردها را تحمل کنیم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۵
بیگانه

من همیشه عاشق نشستن پای صحبت های مادربزرگ هستم به خصوص وقتی حرف گذشته در میان باشد. کاش هوشم را از مادربزرگ به ارث می بردم ، بزنم به تخته هنوز که هنوز است می تواند اتفاقات پنجاه سال قبل را طوری ریز به ریز و نکته به نکته برایت تعریف کند انگار که همین دیروز رخ داده است. مثلا وقتی دارد خاطره ی آن روز در پنجاه شصت سال قبل را تعریف می کند که مهمان خانه ی فلان شخص بود با این جزئیات تعریف می کند که آن روز ناهار چه خوردند و یا مریم خانم چه گفتند. من در تعریف کردن خاطره ی یک ماه قبل هم گیج می زنم و مدام همه چیز را فراموش می کنم.

اگر زمانی که پای صحبت های مامان بزرگ نشسته ام و سعی می کنم حرف هایش را در ذهن مجسم کنم  غول چراغ جادو ظاهر شود بزرگترین خواسته ام این است که همزمان با تعریف کردن مامان بزرگ فیلم آن روزها را هم برایم پخش کند. یکی از بزرگترین آرزوهایم همین است. دوست دارم ببینم وقتی او هم سن من بود چه می کرد؟ زندگی اش چگونه می گذشت؟چقدر زندگی اش شبیه زندگی من در این سن بود؟ دوست دارم در دورهمی هایش با دوستانش من هم در گوشه ای بایستم و نگاهشان کنم دوست دارم شب قبل عروسی اش کنارش بنشینم و حرف هایش را بشنوم که چه در دلش می گذشته وقتی مجبور بوده با مردی ازدواج کند که از پدر خودش بزرگتر بود.

چند روز قبل پیش مامان بزرگ داشتم ورزش روزانه ام را با موبایل انجام می دادم که گفت: آخ سایه آخ کاش من جای تو بودم.

حرفش ذهنم را خیلی درگیر کرد. این یعنی من هم پیر می شوم؟من نمی خواهم پیر شوم. ولی مگر او می خواست پیر شود؟ عجب که روزگار برای هیچ کس نمی ایستد. می ترسم از پیر شدن، می ترسم دیگر نتوانم بگویم جوانم، می ترسم جوانی ام حیف شود. پیری یک تنهایی بزرگ است. مخصوصا مطمئنم من مثل مامان بزرگ قرار نیست صاحب این همه بچه شوم که اگر مثلا سه تایشان ازم دور بودند سه تای دیگر کنارم باشند و حواسشان همه جوره به من باشد. اگر فقط یک بچه داشته باشم و او هم تنهایم بگذارد چه؟ ولی کاش تلخی زندگی همه ی آدم ها همین پیر شدن بود.

می دانم مسیر بحثم خیلی دور شد. وقتی شروع به نوشتن کردم می خواستم بگویم یکی از بزرگ ترین آرزوهایم این است که وقتی پا در یک مکان تاریخی می گذارم همان لحظه بتوانم چشمانم را ببندم و زمانی که زندگی در آن مکان در جریان بود را ببینم. آدم های آن دوران، نوع زندگی کردنشان ، نوع حرف زدنشان و یا همانی که بالا گفتم دوست دارم وقتی مادربزرگ آنقدر گرم مشغول تعریف کن زندگی اش هست بتوانم در زندگی اش قدم بزنم و همه شان را با چشم ببینم.

آخر خواندن و شنیدن کی بود مانند دیدن؟ 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۰
بیگانه

از خیلی وقت های قبل از وقتی که نوجوان بودم از همان روزی که دخترداییم وبلاگش را نشانم داد و قالب و آهنگ وبلاگش را به رخم کشید، من هم وبلاگ داشتم. می نوشتم نه فاخر نه مهم. ولی در حد خودم می نوشتم. یکی از خاطره انگیزترین وبلاگ هایم که شاید فعال ترینشان هم بود وبلاگی بود که در آن هفتگی داستان منتشر می کردم. داستانم خواننده های خودش را داشت و کسانی منتظر قسمت های جدید داستانم می ماندند که آن وبلاگم گرفتار طوفان بلاگفا شد و بیشتر نوشته هایم پرید و داستانم بدون اینکه فرصت رشد داشته باشد در همان کودکی جان داد. بعد از آن هم باز وبلاگ داشتم ولی دیگر آنقدر جدی نمی نوشتم. چیزی هم اگر بود نمی شود خیلی اسم نوشتن رویش گذاشت. الان ولی اینجایم. دوست دارم بنویسم دوست دارم  آن بخش وجودم که انگار در نوجوانی فعال تر و جنگنده تر از من الانم در جوانی بود دوباره طعم زنده بودن و نفس کشیدن را حس کند. همیشه وقتی خودم را در ذهنم مرور می کنم خود را غرق در کارهای نصفه و نیمه رها شده و رشد نکرده پیدا می کنم. منِ طفلیم که در آن لحظات برای همه ی پشتکارهای پشت در مانده حرصی ام می کند. در این وبلاگ می خواهم پشتکارم را به رخ خودم بکشم . باید بنویسم. بیشتر از همیشه . شاید هرروز .

خوشحالم و کمی استرس دارم برای این من تنبل شده در دوران قرنطینه. می ترسم ناامیدم کند.

ولی امیدوارم دوستان خوبی در اینجا پیدا کنم و کنار هم بتوانیم از نوشتن لذت ببریم.

و در آخر: سلام من اومدم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۰۱:۵۰
بیگانه