دختری که ماه را نوشید

هیچ

نمی‌دونم این چه مرضیه از شروع ۴۰۳ اینطوری شدم. یه روز بیدار می‌شم سگِ سگ. به هیچ عنوان حتی یک درصد هم حوصله ندارم و با آدما هم بدم یه روزم بیدار می‌شم حالم خوبه و شارژم. البته این حالت شارژ بودنم تقریباً فقط یک روز یا دو روز بوده:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۰۴
بیگانه

چه خواب خوبی بود. از طرف یه نفری که می‌شناسم و جزو آدم‌های خوبی هست که تو این چندماه اخیر باهاش آشنا شدم یه پیشنهاد کار گرفتم برا یکی از دوستاش و چون طرف روانشناس و تراپیسته و من همیشه یکی از بزرگترین ترس‌هام رفتن پیش تراپیسته و حتی اگه تو یه فیلم ببینم یکی رفته پیش تراپیست استرس می‌گیرم. خیلی برام ترسناکه ولی در حال حاضر حس می‌کنم یعنی چند ساله حس می‌کنم که خیلیم نیاز دارم به تراپی. آره داشتم می‌گفتم تو خواب نرفته بودم برای تراپی‌ها اصلاً هم نمی‌دونم اینکار تو تراپی انجام می‌شه یا نه ولی تو خواب رو یه صندلی نشسته بودم چشم‌هامو بستم از پشت شونه‌هامو یه ماساژی داد و یه حرفایی گفت دقیقا هم از چیزی که ازش رنج می‌بردم گفت، دقیق یادم نیست کدوم مشکلم بود😂 فکر کنم احتمالاً مربوط به داشتن اعتماد به نفس بود یا مشکلات کار پیدا کردن، خلاصه یه کاری کرد و یه چیزی گفت و بدنمم شل کرده بودم و یه حال خیلی خوبی پیدا کرد تو خواب، به یک آرامشی رسیدم مثل آرامش بعد مدیتیشن یا شاید هیپنوتیزم. و توی خواب خوشحال بودم هم از اینکه کار خودش با پای خودش اومده بود سمتم:))) هم از اینکه یه نیمچه تجربه تراپی داشتم. انگار  تو خواب داشتم تصمیم می‌گرفتم که حتماً برم تراپی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۲۹
بیگانه

امروز داشتم می‌رفتم مهمونی لباسی که می‌دونستم باهاش گرمم می‌شه رو پوشیدم چون تقریبا تنها لباس مناسب و مهمونی بود که داشتم. چند ماه پیش وقتی بابابزرگ مُرد و من همش یه لباس مشکی مسخره تنم بود و دختر دایی دوازه ساله‌م هرروز با یه لباس مشکی میومد به خودم می‌گفتم خب آدم ۲۶ ساله‌ای که سر کار نره حقشه هیچ لباسی هم نداشته باشه بپوشه. و الانم وضع همچنان همونه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۵۸
بیگانه

قلبم درد می‌کنه. از صبح هی سعی کردم با کارهای مختلف مثل مدیتیشن خودم و قلبم رو اروم کنم ولی نمی‌تونم. ظهر هم پشت تلفن مثل سگ پاچه دوست پسرمو گرفتم و بعدم پیام دادم لطفا این روزها وقتی می‌خوایم حرف بزنیم توی چت و پیام حرف بزنیم مگر اینکه خودم توی حال خوبی باشم و بخوام زنگ بزنم. اصلا نمی‌تونم تلفنی حرف بزنم. حوصله‌م نمی‌کشه و بد حرف می‌زنم و نمی‌تونم کنترلش کنم.

تو این چندسال اخیر بارها وقتی توی فشارهای روانی قرار گرفتم قلبم درد گرفته ولی حس می‌کنم این اواخر داره ریشه‌دارتر می‌شه و وقتی قلبم درد می‌کنه کل دست چپم هم درد می‌کنه. دوست پسرمم در این مدت اخیر دچار یک فشار روانی زیادی شده بود که در نهایت منجر به پنیک اتک شد و این روزها هرروز با این پنیک‌ها دست و پنجه نرم می‌کنه. نمی‌خوام برای منم در نهایت به این حد برسه ولی واقعا با خودم به مشکل خوردم و باید بگم مشکل پیدا کردن با خود از هر مشکل پیدا کردن دیگه‌ای بدتره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۰۲
بیگانه

انقدر صداهای منفی و سرزنشگر ذهنم بلند شدند که نمی‌دونم چیکار کنم. ناامید، شکست خورده و با کلی حس منفی نسبت به خودم وارد سال جدید شدم و فعلا توی جنگ با این صداها نتونستم موفق بشم و همه اینا حتی به رابطه‌م هم داره آسیب می‌زنه.

من یک بیگانه‌ام. با عنوان بیگانه نوشتن طوری که انگار هیچ کس تورو نمی‌شناسه می‌تونه کارو خیلی راحت تر کنه شاید هم اتفاقا همین خودداری‌ها، وای اینو این نفهمه اون نفهمه و قایم کردن خود واقعیمون و طوریکه واقعا حس می‌کنیم و هستیم شاید خودش باعث خیلی آسیب‌ها شده. برای همین با توجه به یک سری عنصرهای قابل شناسایی داخل این وب ولی باز ترجیح می‌دم همینجا بنویسم بدون اینکه بخوام وبلاگ جدیدی بزنم.

من 26 سالمه و حس شکست‌خوردگی دارم توی زندگیم شایدم اقتضای رشته ما همینه. الان که دارم فکر می‌کنم آدم‌های شکل من تو رشته ما زیاده چون انگار در همون ابتدا تصمیم گرفتیم رشته‌ای بخونیم که خیلی نمی‌شه ازش پول درآورد. تصمیم گرفتیم تایممون رو بذاریم برای کاری که باهاش دلمون خوشه ولی اصلا جیبمون خوش نیست و ناراحتی من از اینکه با 26 سال سن تا حالا جز رشته خودم هیچ کار دیگه‌ای انجام ندادم البته چرا یک سری کارهای آنلاین و اینستاگرامی مثل پیج آموزشی و آنلاین شاپ و اینا داشتم که اونارم خیلی به نتیجه‌ای نرسوندم و از یه جایی به بعد اونارو هم رها کردم.

و الان کار نکردن، پول نداشتن و احساس بی عرضگی کل وجودم رو تسخیر کرده.

دوره تولیدمحتوا و سئو گذروندم ولی چون همون تایم درگیر اجرا شدم نتونستم به یک نتیجه ای برسونم و ازش به درآمدی برسم. و الان می‌خوام برگردم از سر بگیرم ولی مثل اینکه دارم میفتم توی یک افسردگی ولی بعد عید حتما باید برم سر کار. اصلا یکی از هدف های امسالم اینکه امسال کارها و شغل‌های مختلفی رو امتحان کنم و تجربه‌های زیادی بسازم. من از بیکاری متنفرم و روزهایی که بیکارم و تو خونه افسردم ولی وقتی می‌رم بیرون از خونه و کاری دارم آدم شادتری می‌شم. من اصلا و اصلا آدم بیکاری و تو خونه نشستن نیستم.

امسال شاید پادکست خودم رو راه بندازم و اگر به ایده مشخصی برسم کانال یوتیوب بزنم که سال‌هاست جزو برنامه‌هامه.نوشتن همیشه نجات بخشه حتی چرت و پرت نوشتن و بدبختانه من آدم تایپ کردنم و اصلا آدم کاغذ و خودکار نیستم و روی کاغذ خیلی نمی‌تونم بنویسم. و توی تایپ خیلی بهتر و راحت‌تر می‌تونم بنویسم. برای همین اینجا می‌نویسم سعی می‌کنم روزانه بنویسم از کارهایی که می‌‌کنم از افکاری که دارم از احساساتی که دارم.

هر کلمه ای که اینجا تایپ می‌شه انگار یک بار و سنگینی از مغرم کم می‌کنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۵۵
بیگانه

امروز صبح که از خواب پاشدم فکر کردم باید اسم خودمو بذارم شکست. بعد فکر کردم این شاید یکم زیادی باشه. این روزها وقتی به مرحله قضاوت و دعوا کردن خودم می‌رسم بعدش می‌گم یکم با خودت مهربون تر باش و یکم بیشتر خودت رو درک کن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۶:۲۴
بیگانه

می خواهم بنویسم. قلمم قصد غرش دارد. چند صباحیست که روزهایمان تاریک است و شب هایمان تاریک تر.

ولی در میان این تاریکی امیدی جاریست. امیدی محکم که چراغ راهمان شده.

می نویسم از لبخند تلخ، می نویسم از عشق از همراهی از همدلی.

ریسه ای سرسبز از میان قلب هایمان عبور کرده و ما را به هم دوخته است.

ما به هم دوخته شدیم و طناب می شویم دور گردن هر دیوی که بخواهد ما را از هم جدا کند.

ما همه ی غول ها و دیو های افسانه ای را به چشم دیدیم. قلبی ندارند! شاید هم دارند و از سنگ است.

نمی توانم هرگز باور کنم آن دست ها توان نوازش داشته باشند. حتی بر سر کودکان خود!

نمی توانم هرگز باور کنم حرفی از عشق بر آن لب ها جاری شود حتی برای مادران و همسران خود.

نمی توانم هرگز باور کنم لبخندی، عشقی، نوری در خانه ی آن ها روشن باشد.

آن ها سیاهند‌. سر تا پا سیاه. از درون سیاه از بیرون سیاه. سیاه سیاه سیاه... ولی ما بیشتریم‌. ما سفید می کنیم صفحه ی روزگار این وطن را.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۰۱ ، ۱۵:۱۲
بیگانه

امروز انقدر قابلمه موند روی گاز که سوخت. همه ی آبی که گذاشته بودم بجوشه تا نودل بپزم بخار شده بود و زور شعله های گاز به قابلمه رسیده بود. کل خونه بوی قابلمه ی سوخته می داد.

چند هفته ست که کلاس های دانشگاه رو از دست می دم، به تمرین هام دیر می رسم، صبح ها انقدر دیر بیدار می شم که دیگه یادم رفته نور صبح چه شکلیه، لباس های موردعلاقم چند هفته ست اتو ندارن برای همین به پوشیدن بقیه ی لباس هام اکتفا کردم، خونه مون سه ماهه که جمع نشده تا میایم یه قسمتش رو تمیز کنیم قسمت دیگه ی خونه کثیف می شه، همیشه سینک پر ظرف کثیفه، رمانی که دارم می خونم بعد یکی دو هفته تازه به صفحه ی پنجاه رسیده، چند روزه تو کلاب هاوس یه قسمت از یه روم رو پلی کردم ولی هنوز حتی نقد داستان کوتاه اولی که خونده شد هم تموم نشده، سه هفته یا یک ماه پیش رفتم دکتر و هنوز آزمایش ها و سونوگرافی که دکتر برام نوشته رو انجام ندادم، هدف کاراکتر نمایشنامه ای که دارم بازی می کنم رو پیدا نکردم، تو کلاس های مجازیمم شرکت نکردم و مقاله ننوشتم، دوره های آموزشی که با کلی شور و شوق خریده بودم رو چندماهه حتی تا نصفه هم ندیدم، پیج کاری که راه انداخته بودم رو مثل مرده ها اداره می کنم و تا وقتی اینطوری ادامه بدم امیدی به کسب درآمد ازش ندارم، ریسه ای که برای اتاقم خریدم رو یک ماهه که نصب نکردم، رینگ لایت خریدم ولی یه ویدیو هم بعد خریدش ضبط نکردم، فقط یکبار از میکروفونی که قبل عید خریدم استفاده کردم، توی رابطه پارتنرم معتقده احساساتش رو نادیده می گیرم و به حد کافی درکش نمی کنم، رنگ موهام رفته و انقدر رنگ نذاشتم که دیشب که از دستشویی اومدم بیرون همخونم گفت حس کردم موهات سفید شدند، چند هفته ست میوه نخوردم چون چند هفته ست می خوایم بریم میوه بخریم و نمیشه، توی یک ماه گذشته فقط اسم چندتا غذا رو می تونم بگم که بجز نودل خوردیم بقیش رو همش نودل خوردیم، موخوره های موهام داره تا ریشه ی موهام می رسه و هنوز نتونستم برم کوتاهشون کنم،چند روزه درست و حسابی خودم رو تو آینه ندیدم فکر می کنم موهای اضافه ی ابروم دراومده باشن یا شاید سبیل هام...

من دارم چه گوهی می خورم تو این زندگی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۲۵
بیگانه

خیلی زود باز گوشی به دستم رسید و می تونم کمی از ادامه ی ماجرای پست قبل رو بنویسم. ولی از اینکه آدم ها بهم ترحم می کنند و برای چند دقیقه گوشیشون رو میدن بهم تا باهاش کار کنم یا با دوست پسرم چت کنم خوشم نمیاد در عین حال بدمم نمیاد مخصوصا وقتی لازم دارم بنویسم و میام وبلاگ. تجربه ی کلانتری تجربه ی خیلی بدی بود و گریه ها و التماس های فرشته و تصور اینکه شاید همه ی ما اشتباه کردیم و اون پیام ها فقط یه شوخی مسخره بود مثل خوره مغز منو می خورد و اصلا پشیمون نشدم از رضایتی که دادم چون مطمئن نشدم کار فرشته باشه و الان بعد شش هفت روز از اون اتفاق درصد کمی احتمال میدم کار فرشته بوده باشه. مورد بعدی که بهش شک کردیم دریاست. دریا سنش خیلی زیاده شاید حتی از مامانم هم سنش بیشتر باشه. زشته از این اصطلاح استفاده کنم ولی واقعا عجوزه ی پیر اتاقمونه که مدام با ما لج می کنه و اذیتمون می کنه و به یک دلیل مورد شک ما واقع شد اونم اینکه یکی از دوستای دوستم سریال گوشی منو هک کرد و متوجه شد گوشیم آخرین بار توی مترو میدان ولیعصر خاموش شده و اونروز صبح تنها یه نفر از اتاقمون و خوابگاه خارج شده و وقتی بیدار شدیم نبود اونم دریا بود.دریا خیلی مورد اعتماد رئیس خوابگاهمونه و صبح تا شب نماز می خونه و برامون سوره ی جن می خوند تا انرژی منفی از اتاق بره. شب اول که اومدم خوابگاه مرغ سوخاری خریده بودم و از مرغ سوخاریم به دریا هم دادم، من اگه بودم و فکر دزدی گوشی کسی که شب قبلش بهم مرغ سوخاری داده به ذهنم خطور می کرد به احترام مرغ سوخاری که ازش خوردم از این فکر منصرف می شدم. دزدی کار زشتیه ولی دزدی از کسی که بهمون مرغ سوخاری داده زشت ترم هست. خیلی حس وحشتناکیه می شینم تو اتاق و روبروی کسایی چاییمو می خورم که گوشیمو دزدیدند و الان دارن برام نقش بازی می کنند و باهام همدردی می کنند. می خوام از روژان هم بنویسم. دوسش دارم. زن چهل ساله ای که سی ساله به نظر می رسه. موهای بلوند داره. آروم حرف می زنه ولی وقتی قاطی می کنه صداش انقدر بلند میشه که چند همسایه اونور تر هم می تونه صداش رو بشنوه. روژان و دریا خیلی باهم ضدند و مدام باهم دعوا می کنند و ما هم هممون طرف روژانیم و دریا تو اتاق تنها مونده. اونروز دریا به روژان گفت دوقطبی روژانم بهش گفت پیر بوگندو. امروز فرشته از خوابگاه رفت. رفت خوابگاه نزدیک اینجا پیش خواهرش. البته چند روز بیشتر هم از قراردادش نمونده بود ولی گفت حضور من بچه ها رو اذیت می کنه و رفت. تو این دو سه روز آخر کم میومد خوابگاه ولی وقتی میومد یهش لبخند می زدم و سعی می گردم کمی حس بد رو ازش دور کنم ولی هنوزم وقتی صدا و حالت چهره ی فرشته میاد تو سرم از اتفاقی که براش افتاد گریه‌م می گیره اگرچه بچه ها هنوزم می گن احتمال داره کار اون باشه ولی من صداقت رو توی چشم هاش می بینم و دارم فکرمی کنم اگه این اتفاق نمیفتاد چقدر می تونستیم باهم صمیمی شیم و چقدر می تونستم وجود آرومشو دوست داشته باشم البته امروز موقع رفتن ناراحتی و گریه ی منو که دید برگشت گفت آدم کسی رو که زیاد زجر کشیده دوست داره تو هم منو دوست داری چون زیاد زجر کشیدم اینم از اون حرفای عجیب فرشته بود که تو موقعیت عجیب تری گفته شد‌. دوست دارم مطمئن شم کار اون نبود و براش یه کادو بخرم و ازش دلجویی کنم اگرچه زبانا بهش گفتم اگه به ناحق باعث رنجشت شدیم ازت عذر می خوام. البته خودشم به ما حق میده و میگه کاملا حق دارید رفتارای خودم و پیام هام باعث شد شما اینطوری فکر کنید. امروز بهم شیرینی کشمشی تعارف کرد، با اینکه میل نداشتم ولی برای اینکه دلش شاد شه ازش گرفتم. حالت های روحی عجیبی رو تجربه می کنم. از پس فردا اجراهامون شروع می شه و من تو این چند روز اخیر کاملا از فضای کار دراومدم. امیدوارم بتونم دوباره خودمو به کار برسونم تا تلاش ها و تمرین های این یک سال به باد فنا نره.

دلم خیلی برای گوشیم و قاب یاسی رنگش تنگ شده. خیلی گوشیمو دوست داشتم و حتی فرصت نشد باهاش خداحافظی کنم و آخرین دیدارمون برمیگرده به هفت صبح تو خوابالوترین حالت ممکن. دلم نمیاد گوشی جدید بخرم چون حس می کنم به گوشی خودم خیانت کردم‌.

اگه گوشیمو تو خیابون از دستم می قاپیدن تحمل دردش خیلی راحت تر از این بود که تو یه اتاق فسقلی ازم بدزدند و نتونم ثابت کنم کار کیه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۰ ، ۰۳:۰۴
بیگانه

اگه می شد، خیلی از اتفاقات رو جور دیگه ای رقم می زدم. مثلا یه شب دیرتر میومدم خوابگاه، یا اون شب روی زمین نمی خوابیدم یا وقتی گوشی رو از شارژ درآوردم می ذاشتمش زیر بالشتم یا انقدر اتفاقات رو تغییر میدادم که آشنایی و برخوردم با فرشته اینطوری نمی شد اگرچه هنوز گمم بین احساساتم یا افکارم و هنوز نمی تونم درست و غلط رو تشخیص بدم. توی این مدتی که اومدیم تهران حس می کنم خدا (زندگی) تو یه اتاق فرمانی نشسته و دائما داره از من تست می گیره و امتحانم می کنه. آدم ها برام عجیب و غیرقابل اعتماد شدند شایدم این اتفاق ها لازم بود تا من از اون تصور همیشگی و دائمی اعتماد به آدم ها دربیام. من به همه ی آدم ها و حرفاشون و نگاه ها و عمل هاشون اعتماد داشتم ولی چیزی که این روزها مدام داره ازم سلب میشه اعتماده. 

توی این چند روز نیاز به نوشتن مثل یه نیاز عجیب غریب ریشه می زد تو کل وجودم مثل یه سرطان بدخیم بود که سعی می کرد دیواره ی سلول رو پاره کنه و پخش بشه تو کل بدن. جملات تو ذهنم نوشته می شدند ولی هیچ گوشی یا لپ تاپی نداشتم که بتونم بنویسم و چقدر وحشتناکه که نمی تونم روی کاغذ بنویسم و فقط باید تایپ کنم تا مغزم خالی بشه. بالاخره تونستم گوشی ساناز رو برای چند دقیقه امانت بگیرم تا شاید با این پست این آشفته بازار مغزم کمی آروم بشه. دوشنبه با چهارتا دیگه از دوستام توی همین گروه تئاترمون که برای اجرا اومدیم تهران اومدیم داخل این اتاق سحرانگیز. اتاق ده تخته ولی اون شب فقط هشت نفر داخل اتاق بودیم‌. همه ی تخت های بالا نصیب ما پنج نفر شد. تخت بالا که چه عرض کنم بهتره بگم کوره ی آجر پزی با سر و صدای کاذب. شب که شد هی سعی کردم بخوابم ولی انقدررر تخت بالا گرم بود و انقدر تختش صدا میداد که کافی بود دستمو بیارم بالا یا پامو بخوام بندازم رو پام یا پتو رو بخوام جا به جا کنم تا تخت شروع کنه به جر جر کردن. ساعت سه شب بود که کلافه شدم و اومدم رو زمین ملافه انداختم و خواستم پیش صدف و نگین( از دوستای خودم) بخوابم. گوشی رو هم بالا سرم زدم به شارژ، صبح هفت و نیم اینا بیدار شدم چک کردم دیدم گوشیم شارژش پر شده از شارژ درش آوردم و همونجا گذاشتم بالا سرم و ساعت یازده که بیدار شدم هییییچ خبری از گوشی نبود که نبود و الان بعد از گذشتن شش روز از این اتفاق گمان می کنم زمین دهن باز کرده و گوشیم رفته توی زمین یا گوشیم بال درآورده و پر زده رفته بیرون شایدم کار جن و پری بوده. عجب اتفاقاتی عجب روزهایی چه بدو بدو هایی توی کلانتری ها و بی توجهی پلیس ها نسبت به همچین اتفاقی. عجب حدس و گمان هایی.

هنوز هم نمی تونم مطمئن بشم که کار فرشته بود یا نه ولی هرچی که بود قلب منو مچاله می کنه. فرشته یه دختری بود توی اتاقمون که از همون روز اول انقدر رفتارش هاش عجیب غریب بود که هممون حتی سرپرست خوابگاه فکرمون رفت سمت اون تا اون شبی که وقتی بیرون بود با پریسا رفتیم سر گوشیش و چتش با خواهرش رو خوندیم که برای خواهرش نوشته بود گوشیم خراب شده و خواهرش نوشته بود اون گوشی که برداشتی رو راه بنداز و ما که فکر کردیم شاه کلید رو پیدار کردیم بدو بدو از چتش فیلم و عکس گرفتیم و بدو بدو رفتیم پیش تهمینه سرپرست خوابگاه. شب قبلشم ما و تهمینه به فرشته با دلیل گفته بودیم که شکمون به اونه. بعد قضیه ی پیام ها تهمینه باز اومد به اتاق و به فرشته گفت بدو گوشی سایه رو بیار و کار توئه و این پیام هاته و فلان و فرشته مدام انکار می کرد و می گفت من گوشی رو برنداشتم و این پیام ها شوخی بودند. زنگ زدیم به صد و ده و پلیس اومد و اونم باز با فرشته حرف زد و مدام می گفتیم بدو الان بیار تا کار به کلانتری نکشه و برات پرونده شه ولی اون کوتاه نیومد و کار به کلانتری کشید و چقدر تجربه ی بدی بود برام اون شب کلانتری. همه ی سروان ها و پلیس هایی که اونجا بودند با فرشته حرف زدند و اون از حرفش کوتاه نمیومد و میگفت من برنداشتم. آخر سر فرشته انقدر گریه کرد و به من التماس کرد و دستمو بوسید و فلان که رضایت دادم چون فکر کردم حتی اگه یک درصد اشتباه کرده باشم وجدانم اجازه نمیده آینده شغلی و زندگی فرشته رو خراب کنم. رضایت دادم ولی بعدش همه سرزنشم کردند که چرا رضایت دادی. رضایت دادم ولی مدام اتفاقات داخل کلانتری توی سرم می پیچید و فکر می کردم یعنی ممکنه همه ی اون گریه و زاری ها و قسم خوردن ها الکی بوده باشه؟

[ اتفاقات ادامه دارند ولی خسته شدم از تایپ کردن توی گوشی و مرور جز به جز اتفاقات، بقیه شو دفعه بعدی که گوشی دستم اومد می نویسم]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۰ ، ۲۰:۴۲
بیگانه