دختری که ماه را نوشید

هیچ

۵ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

خیلی زود باز گوشی به دستم رسید و می تونم کمی از ادامه ی ماجرای پست قبل رو بنویسم. ولی از اینکه آدم ها بهم ترحم می کنند و برای چند دقیقه گوشیشون رو میدن بهم تا باهاش کار کنم یا با دوست پسرم چت کنم خوشم نمیاد در عین حال بدمم نمیاد مخصوصا وقتی لازم دارم بنویسم و میام وبلاگ. تجربه ی کلانتری تجربه ی خیلی بدی بود و گریه ها و التماس های فرشته و تصور اینکه شاید همه ی ما اشتباه کردیم و اون پیام ها فقط یه شوخی مسخره بود مثل خوره مغز منو می خورد و اصلا پشیمون نشدم از رضایتی که دادم چون مطمئن نشدم کار فرشته باشه و الان بعد شش هفت روز از اون اتفاق درصد کمی احتمال میدم کار فرشته بوده باشه. مورد بعدی که بهش شک کردیم دریاست. دریا سنش خیلی زیاده شاید حتی از مامانم هم سنش بیشتر باشه. زشته از این اصطلاح استفاده کنم ولی واقعا عجوزه ی پیر اتاقمونه که مدام با ما لج می کنه و اذیتمون می کنه و به یک دلیل مورد شک ما واقع شد اونم اینکه یکی از دوستای دوستم سریال گوشی منو هک کرد و متوجه شد گوشیم آخرین بار توی مترو میدان ولیعصر خاموش شده و اونروز صبح تنها یه نفر از اتاقمون و خوابگاه خارج شده و وقتی بیدار شدیم نبود اونم دریا بود.دریا خیلی مورد اعتماد رئیس خوابگاهمونه و صبح تا شب نماز می خونه و برامون سوره ی جن می خوند تا انرژی منفی از اتاق بره. شب اول که اومدم خوابگاه مرغ سوخاری خریده بودم و از مرغ سوخاریم به دریا هم دادم، من اگه بودم و فکر دزدی گوشی کسی که شب قبلش بهم مرغ سوخاری داده به ذهنم خطور می کرد به احترام مرغ سوخاری که ازش خوردم از این فکر منصرف می شدم. دزدی کار زشتیه ولی دزدی از کسی که بهمون مرغ سوخاری داده زشت ترم هست. خیلی حس وحشتناکیه می شینم تو اتاق و روبروی کسایی چاییمو می خورم که گوشیمو دزدیدند و الان دارن برام نقش بازی می کنند و باهام همدردی می کنند. می خوام از روژان هم بنویسم. دوسش دارم. زن چهل ساله ای که سی ساله به نظر می رسه. موهای بلوند داره. آروم حرف می زنه ولی وقتی قاطی می کنه صداش انقدر بلند میشه که چند همسایه اونور تر هم می تونه صداش رو بشنوه. روژان و دریا خیلی باهم ضدند و مدام باهم دعوا می کنند و ما هم هممون طرف روژانیم و دریا تو اتاق تنها مونده. اونروز دریا به روژان گفت دوقطبی روژانم بهش گفت پیر بوگندو. امروز فرشته از خوابگاه رفت. رفت خوابگاه نزدیک اینجا پیش خواهرش. البته چند روز بیشتر هم از قراردادش نمونده بود ولی گفت حضور من بچه ها رو اذیت می کنه و رفت. تو این دو سه روز آخر کم میومد خوابگاه ولی وقتی میومد یهش لبخند می زدم و سعی می گردم کمی حس بد رو ازش دور کنم ولی هنوزم وقتی صدا و حالت چهره ی فرشته میاد تو سرم از اتفاقی که براش افتاد گریه‌م می گیره اگرچه بچه ها هنوزم می گن احتمال داره کار اون باشه ولی من صداقت رو توی چشم هاش می بینم و دارم فکرمی کنم اگه این اتفاق نمیفتاد چقدر می تونستیم باهم صمیمی شیم و چقدر می تونستم وجود آرومشو دوست داشته باشم البته امروز موقع رفتن ناراحتی و گریه ی منو که دید برگشت گفت آدم کسی رو که زیاد زجر کشیده دوست داره تو هم منو دوست داری چون زیاد زجر کشیدم اینم از اون حرفای عجیب فرشته بود که تو موقعیت عجیب تری گفته شد‌. دوست دارم مطمئن شم کار اون نبود و براش یه کادو بخرم و ازش دلجویی کنم اگرچه زبانا بهش گفتم اگه به ناحق باعث رنجشت شدیم ازت عذر می خوام. البته خودشم به ما حق میده و میگه کاملا حق دارید رفتارای خودم و پیام هام باعث شد شما اینطوری فکر کنید. امروز بهم شیرینی کشمشی تعارف کرد، با اینکه میل نداشتم ولی برای اینکه دلش شاد شه ازش گرفتم. حالت های روحی عجیبی رو تجربه می کنم. از پس فردا اجراهامون شروع می شه و من تو این چند روز اخیر کاملا از فضای کار دراومدم. امیدوارم بتونم دوباره خودمو به کار برسونم تا تلاش ها و تمرین های این یک سال به باد فنا نره.

دلم خیلی برای گوشیم و قاب یاسی رنگش تنگ شده. خیلی گوشیمو دوست داشتم و حتی فرصت نشد باهاش خداحافظی کنم و آخرین دیدارمون برمیگرده به هفت صبح تو خوابالوترین حالت ممکن. دلم نمیاد گوشی جدید بخرم چون حس می کنم به گوشی خودم خیانت کردم‌.

اگه گوشیمو تو خیابون از دستم می قاپیدن تحمل دردش خیلی راحت تر از این بود که تو یه اتاق فسقلی ازم بدزدند و نتونم ثابت کنم کار کیه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۰ ، ۰۳:۰۴
بیگانه

اگه می شد، خیلی از اتفاقات رو جور دیگه ای رقم می زدم. مثلا یه شب دیرتر میومدم خوابگاه، یا اون شب روی زمین نمی خوابیدم یا وقتی گوشی رو از شارژ درآوردم می ذاشتمش زیر بالشتم یا انقدر اتفاقات رو تغییر میدادم که آشنایی و برخوردم با فرشته اینطوری نمی شد اگرچه هنوز گمم بین احساساتم یا افکارم و هنوز نمی تونم درست و غلط رو تشخیص بدم. توی این مدتی که اومدیم تهران حس می کنم خدا (زندگی) تو یه اتاق فرمانی نشسته و دائما داره از من تست می گیره و امتحانم می کنه. آدم ها برام عجیب و غیرقابل اعتماد شدند شایدم این اتفاق ها لازم بود تا من از اون تصور همیشگی و دائمی اعتماد به آدم ها دربیام. من به همه ی آدم ها و حرفاشون و نگاه ها و عمل هاشون اعتماد داشتم ولی چیزی که این روزها مدام داره ازم سلب میشه اعتماده. 

توی این چند روز نیاز به نوشتن مثل یه نیاز عجیب غریب ریشه می زد تو کل وجودم مثل یه سرطان بدخیم بود که سعی می کرد دیواره ی سلول رو پاره کنه و پخش بشه تو کل بدن. جملات تو ذهنم نوشته می شدند ولی هیچ گوشی یا لپ تاپی نداشتم که بتونم بنویسم و چقدر وحشتناکه که نمی تونم روی کاغذ بنویسم و فقط باید تایپ کنم تا مغزم خالی بشه. بالاخره تونستم گوشی ساناز رو برای چند دقیقه امانت بگیرم تا شاید با این پست این آشفته بازار مغزم کمی آروم بشه. دوشنبه با چهارتا دیگه از دوستام توی همین گروه تئاترمون که برای اجرا اومدیم تهران اومدیم داخل این اتاق سحرانگیز. اتاق ده تخته ولی اون شب فقط هشت نفر داخل اتاق بودیم‌. همه ی تخت های بالا نصیب ما پنج نفر شد. تخت بالا که چه عرض کنم بهتره بگم کوره ی آجر پزی با سر و صدای کاذب. شب که شد هی سعی کردم بخوابم ولی انقدررر تخت بالا گرم بود و انقدر تختش صدا میداد که کافی بود دستمو بیارم بالا یا پامو بخوام بندازم رو پام یا پتو رو بخوام جا به جا کنم تا تخت شروع کنه به جر جر کردن. ساعت سه شب بود که کلافه شدم و اومدم رو زمین ملافه انداختم و خواستم پیش صدف و نگین( از دوستای خودم) بخوابم. گوشی رو هم بالا سرم زدم به شارژ، صبح هفت و نیم اینا بیدار شدم چک کردم دیدم گوشیم شارژش پر شده از شارژ درش آوردم و همونجا گذاشتم بالا سرم و ساعت یازده که بیدار شدم هییییچ خبری از گوشی نبود که نبود و الان بعد از گذشتن شش روز از این اتفاق گمان می کنم زمین دهن باز کرده و گوشیم رفته توی زمین یا گوشیم بال درآورده و پر زده رفته بیرون شایدم کار جن و پری بوده. عجب اتفاقاتی عجب روزهایی چه بدو بدو هایی توی کلانتری ها و بی توجهی پلیس ها نسبت به همچین اتفاقی. عجب حدس و گمان هایی.

هنوز هم نمی تونم مطمئن بشم که کار فرشته بود یا نه ولی هرچی که بود قلب منو مچاله می کنه. فرشته یه دختری بود توی اتاقمون که از همون روز اول انقدر رفتارش هاش عجیب غریب بود که هممون حتی سرپرست خوابگاه فکرمون رفت سمت اون تا اون شبی که وقتی بیرون بود با پریسا رفتیم سر گوشیش و چتش با خواهرش رو خوندیم که برای خواهرش نوشته بود گوشیم خراب شده و خواهرش نوشته بود اون گوشی که برداشتی رو راه بنداز و ما که فکر کردیم شاه کلید رو پیدار کردیم بدو بدو از چتش فیلم و عکس گرفتیم و بدو بدو رفتیم پیش تهمینه سرپرست خوابگاه. شب قبلشم ما و تهمینه به فرشته با دلیل گفته بودیم که شکمون به اونه. بعد قضیه ی پیام ها تهمینه باز اومد به اتاق و به فرشته گفت بدو گوشی سایه رو بیار و کار توئه و این پیام هاته و فلان و فرشته مدام انکار می کرد و می گفت من گوشی رو برنداشتم و این پیام ها شوخی بودند. زنگ زدیم به صد و ده و پلیس اومد و اونم باز با فرشته حرف زد و مدام می گفتیم بدو الان بیار تا کار به کلانتری نکشه و برات پرونده شه ولی اون کوتاه نیومد و کار به کلانتری کشید و چقدر تجربه ی بدی بود برام اون شب کلانتری. همه ی سروان ها و پلیس هایی که اونجا بودند با فرشته حرف زدند و اون از حرفش کوتاه نمیومد و میگفت من برنداشتم. آخر سر فرشته انقدر گریه کرد و به من التماس کرد و دستمو بوسید و فلان که رضایت دادم چون فکر کردم حتی اگه یک درصد اشتباه کرده باشم وجدانم اجازه نمیده آینده شغلی و زندگی فرشته رو خراب کنم. رضایت دادم ولی بعدش همه سرزنشم کردند که چرا رضایت دادی. رضایت دادم ولی مدام اتفاقات داخل کلانتری توی سرم می پیچید و فکر می کردم یعنی ممکنه همه ی اون گریه و زاری ها و قسم خوردن ها الکی بوده باشه؟

[ اتفاقات ادامه دارند ولی خسته شدم از تایپ کردن توی گوشی و مرور جز به جز اتفاقات، بقیه شو دفعه بعدی که گوشی دستم اومد می نویسم]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۰ ، ۲۰:۴۲
بیگانه

عجب بدبختی یه تختی گیرم اومده که حتی نمی تونم روش ذره ای تکون بخورم از بس صدا میده. اتاقم نه نت داره نه آنتن.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۰ ، ۰۱:۱۴
بیگانه

با تغییر فکرم می تونم احساسات متفاوتی داشته باشم. اینو‌ دیگه الان خوب می دونم. روزها روزهای دلتنگی اند و یکمی سخت شدند. هرکسی هم به جای من بود این روزها کمی خسته می شد‌ و کمی دلتنگ و دلش پر می کشید برای فرار. حتی شده یک فرار چند روزه.

شب ها سخت تر هم میشه. دلتنگی ها و کلافگی ها پررنگ تر میشن. ساعت خوابمم که باز بهم خورده و تا نزدیکای صبح بیدارم و با ذهنم و احساساتم کلنجار میرم. ولی با تغییر افکارم می دونم که می‌تونم احساسات متفاوت تری رو تجربه کنم و از اونجایی که می دونم این روزا شدیدا فرد استرسی شدم و استرس هرموضوع کوچیکی کاملا فلجم می کنه و فردا می‌تونه یکی از همون روزای استرس زا باشه پس از همین الان که میخوام برم بخوابم روی فکرم کار می کنم تا فردا روز پر استرس و فلج کننده ای نداشته باشم و با آرامش بیشتر کارهارو پیش ببرم.

سایه ی عزیزم صبح هر ساعتی که بیدار شدی استرس هیچ چیزی رو نداشته باش. بیدار شو و برو با زن‌عمو سلام علیک کن بعد که دست و صورتتو شستی یه قهوه برای خودت درست کن و صبحونتو خوب بخور بعد بیا سمت جمع کردن وسایلت. یه پادکست باز کن و آروم آروم وسایلتو جمع کن بعدشم ببین برنامه چطور پیش میره. هر طور که شد به خودت استرس و اعصاب خوردکنی نده و ملاحظه ی خودت و روحت رو بکن. مسائل رو آسون بگیر و از مسیر لذت ببر.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۳:۵۳
بیگانه

امشب بالاخره باید بنویسم با اینکه خیلی خوابم میاد و دقیق نمی دونم چی باید بنویسم ولی باید بنویسم. متاسفانه تایپ کردن برام راحت تر از روی کاغذ نوشتنه و در کل چون کس زیادی هم اینجارو نمی خونه فرض می کنم اینجا دفتر شخصی خودمه و شروع می کنم به خالی  کردن مغزم و بالا پایین کردن اتفاقات و روزهای این مدت.

بیشتر از دو هفته ست که تهرانیم. اتفاقات عجیب زیادی افتاد با بالا پایین های مختلف و ذره ذره رشدی که توی وجودم حسش کردم فقط امیدوارم این رشده ریشه بدوونه تو جونم و بعدها فراموشم نشه و دوباره کوچیک نشم. برام سخت و حوصله سر بره بخوام ریز به ریز بنویسم چی شد و کدوم دوستها منو کاشتن و آواره شدم تو خیابون ها و الانم خونه ی عمو به سر می برم در حالی که نهصد پول خوابگاه دادم و هنوز نصفی از وسایلم مونده توی اون خوابگاه با اون اتاق های بیش از اندازه کوچیکش که جا برای باز کردن یدونه چمدون هم نداره و من چه خوش خیال بودم که تصورم از خوابگاه خوابگاه تمیز و بزرگ دانشگاه الزهرا بود. حتی حوصله ندارم بنویسم توی یک روزی که توی خوابگاه والعصر بودیم چند فقره دزدی دیدیم و روی جدیدی از اجتماع به رومون باز شد. من الان اینجام خونه ی عمو. سایه ی معذب الان دو هفته ست اینجا زندگی می کنه. و از حق نگذریم باید بنویسم چقدر عمو و مخصوصا زن عمو مهربونند و بهم لطف می کنند ولی کنارش باید بنویسم چقدر حس می کنم حس آزادی و استقلالم خدشه دار شده وقتی می خوام برای چند روز برم خوابگاه و بعد چند ساعت بحث با عمو و زن عمو مجبور میشم کوتاه بیام و امروز تا دم خوابگاه رفتم و آخر سر هم مجبور شدم اسنپ بگیرم و برگردم اینجا. چون زن عمو گفت اگه با اسنپ نمیای وایستا همونجا خودم میام دنبالت و من ناچارا اسنپ گرفتم و برگشتم اینجا. توی همه ی اتفاقات این مدت درسته نامردی دیدم ولی یه طرف ماجرا هم سایه ای رو می بینم که بخشی از اتفاقات هم تقصیر خودشه. بخش بزرگ ناراحتی های این روزها و این چندماه اخیر هم بخاطر رشد معضل بزرگ عدم تصمیم گیری در لحظه و دودل شدن ها و ناتوانی تو تصمیم گیریه که اخیرا رشد کرده و چندقلو زاییده و واقعا داره پدرمو درمیاره. بخشیش برمیگردده به اعتماد کردن به بقیه و همه رو مثل خودم دیدن، غافل از اینکه همه نهایتا به فکر خودشونند و خودشون رو بیشتر از همه دوست دارند و منافع خودشون همیشه در اولویته و خب خوش به حالشون واقعا. یکی دیگه از مشکلات بزرگ من همینه که خودم رو دوست ندارم. وای که چقدر دارم خالی می شم. اون چند روز اول انقدر تحت فشار بودم که برای اولین بار وقتی خونه ی عمه خواب بودم توی خواب جیغ زدم و خب این برای خودم پدیده ی عجیب و جدیدی بود. سایه ای که همیشه توی مهمونی هایی که با خانواده میره خودش رو پشت اون ها کاور می کنه به این معنی که لازم نیست خیلی حرف بزنه یا خیلی تشکر کنه و به همه اتفاقات و فیلم های عروسی و عکس های آلبوم ها و خونه ی جدید و این مسائل واکنش نشون بده، نهایتا یه جمله ای زیر زبون بگه که اونم شاید انقدر آروم باشه که کسی نشنوه این روزها و البته از چندسال قبل این رو تجربه کردم که خونه ی فامیل ها مجبور میشم تنهایی برم در نتیجه هیچ کاوری وجود نداره و خودم تنهایی باید به همه ی مسایل واکنش نشون بدم و خودم برای همه ی اتفاقات تشکر کنم و به به چه چه کنم و وای که چقدر همه ی این ها سخته. مخصوصا توی جمع تنها فرد مهمونم و حرفی هم برای زدن ندارم. وسایلم رو توی یه کوله پشتی جا می کنم و روی تشک ها و تخت ها و اتاق های مختلف می خوابم و تازه فهمیدم چقدر خوبه آدم دسترسی راحت به حموم و لباسشویی و این مسائل داشته باشه. دو سه روز اول که اومده بودیم حسرت حموم داشتم و اولین حمومی که دیدم با اینکه توی یه دفتر بود سریع حمله بردم بهش و یه آخیش از ته دلی گفتم. قراره اولین تجربه ی بازیگری جدیم رو تجربه کنم اونم روی صحنه ی تهران. حقیقتا اتفاق بزرگیه ولی انگار هنوز کامل درکش نکردم و به اندازه ی کافی براش ذوق نمی کنم و براش نمی جنگم. انگار که معمول ترین اتفاق زندگیمه و انگار نه انگار سال ها براش دوییدم و همیشه آرزوش رو داشتم. شاید یکی از دلیل هاش اینه با زن ناظر، نقشی که قراره  بازیش کنم کامل ارتباط نگرفتم اگرچه کار کارگاهی بسته شده و کاراکتر کاملا خلق خودمه. ولی بخوام صادق باشم کامل کامل هم خلق خودم نیست. یه کوچولو یه جاهایی بهم یه خط هایی داده شده و کاراکتر شده این شاید اگه کامل خلق خودم بود یه شکل دیگه می شد و بیشتر دوستش می داشتم. ولی هرچی باشه زن ناظر یه ورژن از سایه ست. در واقع ورژن به تکامل رسیده ی سایه تو یک موقعیت دیگه. و دلیل اینکه دوسش ندارم اینکه خودمه و من هنوز تو دوست داشتن خودم مشکل دارم. باید با خودم به صلح برسم تا با زن ناظر به صلح برسم تا بتونم خودم رو توی این نقش نشون بدم و در شانس های جدید رو برای خودم باز کنم. همچنان با نوشتن دارم احساس سبکی می کنم و انگار این باری که توی این مدت با خودم اینور اونور کشیدم یکم داره از بار سنگینیش کم می شه. شخصیت من هنوز کامل نشده نه تیپم تیپپ مشخصیه نه خواسته هام انگار. هنوز پخته نشدم خیلی راهه انگار تا پختگی یا خودشناسی. آدم به خودشناسی برسه آروم میشه شاید حتی اینطوری تصمیم گیری راحت تر بشه. انگار هیچوقت دقیق نمی دونم چی می خوام انگار توی لحظه صدتا چیز می خوام انگار گمم هنوز. خیلی سخت می گیرم همه چیزو و زندگی رو و این باعث میشه همش توی تنش باشم. توی این مدت ذره ذره رشد کردن و بزرگ شدن رو حس کردم و امیدوارم این بزرگ شدن ها بچسبن به بدنم و همیشه باهام بمونند و تجربه های این سفر نسبتا طولانی کاری هیچوقت فراموشم نشه. در ضمن باید برگردم به تهران. باید بیام و تهران زندگی کنم. من طهران رو با همه ی شلوغی هاش خیلی دوست دارم. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۰ ، ۰۲:۰۳
بیگانه