دختری که ماه را نوشید

هیچ

من هنوز بعد ۷,۸ سال نسبت به انصراف دادنم از دانشگاه و دوباره دانشگاه رفتنم احساس شکست می‌کنم! می‌ترسم نسبت به تموم کردن این رابطه هم به این حس دچار شم. مجدداً کل غم‌ها و حس‌ شکست‌های عالم اومد نشست رو‌ دلم. من خیلی احمقم و خیلی اشتباه کردم انصراف دادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۳۵
بیگانه

من پریدم. پریدم وسط ترس‌هام، وسط یه گودال عمیق و تاریک، وسط کلی موریانه که همین الانشم حمله‌هاشون رو شروع کردند.

عزیز من، پریدن اصلا و ابدا آسون نبود. بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید بی خود و بی جهت پریدم، شاید نباید می‌پریدم. ولی من به این پریدن احتیاج داشتم....

می‌دونم این جدایی چقدر به تو آسیب می‌رسونه... و چقدر به خودم! ولی موندن هم ظلم بود هم به تو هم به من.

تو وقتی می‌خوای بمونی حتما که با همه وجودت می‌فهمی که می‌خوای بمونی ولی وقتی هشتاد درصد وجودت تورو می‌بره سمت نموندن پس شاید یه چیزی درست کار نمی‌کنه... تو عاشق‌ترین آدمی بودی که دیدم، تو من رو غرق عشق کردی، غرق دوست داشته شدن و غرق حمایت و امنیت... می‌دونم اینا چیزایی نیستند که توی همه‌ی روابط به راحتی به دست بیان.

می‌دونم ممکنه بعدترها بارها و بارها خودم رو سرزنش کنم ولی اگر می‌موندم هم باز خودم رو سرزنش می‌کردم... من آدم پریدنم، آدم تجربه کردن، آدم پشیمونی... خیلی سخته بین همه‌‌ی اون عشق و دوست داشتن‌هایی که تو به من می‌دادی بخوام ضعف‌های رابطه‌مون رو ببینم و تشخیص بدم. ولی اینکه من غرق لذت بودنت اون‌ها رو فراموش می‌کنم به این معنی نیست که اون‌ها وجود ندارن... وقتی حرف یک عمر زندگی و آینده وسط میاد نمی‌شه فقط به همین حس‌های خوب باهم موندن اکتفا کرد... شاید الان از تو بپرسم معتقد باشی تو این جدایی تو بیشتر از من آسیب می‌بینی...ولی نه، اینطور نیست! من با از دست دادن تو همه دوست‌هام رو از دست دادم. تو همه دوست‌های صمیمی من بودی، تو تنها کسی بودی که من در طول روز می‌تونستم بهش زنگ بزنم، پیام بدم و حرف بزنم... با نبودن تو من تنها می‌شم، خیلی تنها... همونطور که تو همه این مدت مشکلات و قهر و آشتی‌هامون حتی یک نفر هم نبود که من بخوام برم و باهاش عمیق و زیاد در مورد همه این اتفاقات حرف بزنم... الانم تنهام. دیگه حتی کسی نیست که بخوام باهاش حرف بزنم... ولی این جدایی اجتناب ناپذیر بود.

آخ... سعی می‌کنم باز هم بنویسم. و سعی کنم همه دلیل‌هام رو روشن جلوی چشمم بیارم.

هنوز می‌تونم بگم که دوست دارم ماهی سیاه کوچولوی من.

من رو ببخش.

دومین روز پس از جدایی. 17 اسفند 1403

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۱۱
بیگانه

بزرگترین هدفی که برای سال جدید زندگیم و سن جدیدم دارم، رسیدن به صلح درونی و آگاهانه زندگی کردنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۳ ، ۰۱:۰۶
بیگانه

خیلی مسخرست که صد تا جای مختلف رو انتخاب می کنم برای نوشتن تا بلکه یکم ذهنم و زندگیم نظم بگیره و بتونم فکر کنم!

مقوله‌ی احمقانه و پیچیده‌ایه که تو فقط زمانی بتونی عمیق فکر کنی که بنویسی!

من یکی از اون احمق هام که وقتی نمی نویسم انگار اصلا مغز ندارم. البته وقتی مغز دارم هم گل بزرگی به سر دنیا نمی زنم!

ولی کسی چه می دونه آدمی به امیده که زندست شایدم یه روزی زدم!

امروز مقاومت خوبی داشتم نسبت به نخوابیدن بعد از برگشتن از سر کار. ولی خب الان باید چیکار کنم؟

می تونم کتاب بخونم، فیلم ببینیم، سریال ببینم، به ایده جدید کانال یوتیوبم فکر کنم، نوشتن نمایشنامه‌ای که می خوام بنویسم رو شروع کنم، اتاقم رو تمیز کنم و یا مثلا طراحی کنم، یوتیوب گردی کنم یا پازل درست کنم! 

کدومش درست تر بنظر می رسه؟ چیکار باید بکنم؟ نمی دونم! نیاز به برنامه ریزی دقیق تری دارم. مثل اینکه حتی با نوشتن هم دیگه مغزم کار نمی کنه.

آهان می تونم یه تراپیست خوب پیدا کنم و یا خریدهام تو اسنپ پی رو تکمیل کنم و پول هامو بزنم به جای خصوصی گاو.

تو جای من بودی چیکار می کردی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۴۸
بیگانه

من هیچم. خونه ی من در دنیای پوچیه. من سراسر پوچیم. شاید تنها سزاوار مرگ باشم. اون هم اگر توی ارابه مرگ جایی برای من باشه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۱۳
بیگانه

از سخت گرفتن واقعاً خسته شدم. برای همین توی موقعیت‌های مختلفی که سخت می‌گیرم به خودم یادآوری می‌کنم که سخت نگیر!

مثلاً وقتی تو تمیز بودن چیزی شک دارم به خودم یادآوری می‌کنم سخت نگیر!

موقع حاضر شدن و تیپ زدن به خودم یادآوری می‌کنم که سخت نگیر!

موقع آرایش کردن هم همینطور

توی برخورد با آدم‌ها، یا وقتی سگ صاحب‌خونه بهم حمله کرد و چایی ریخت از سر تا پام باز به خودم گفتم سخت نگیر

چون واقعاً مغزم دیگع کشش سخت گرفتن سر موضوعات کوچیک رو نداره. مخصوصاً موارد وسواسی

ولی درمورد پیدا کردن کار واقعاً دیگه نمی‌تونم سخت نگیرم! چون واقعاً، حتماً و سریعاً نیاز به کار دارم و دیگه نمی‌تونم بیکاری و بی‌پولی رو تحمل کنم.

برام انرژی بفرستید لطفاً تا زودتر کار پیدا کنم🥺

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۰۲
بیگانه

کاش هرچه زودتر بتونم کار پیدا کنم. دیگه دارم مغزمو از دست می‌دم و ناامید می‌شم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۵۱
بیگانه

دارم فکر می‌کنم چرا نسبت به همه آدم‌ها یکم معذبم و یکم با آدم‌ها با فاصله برخورد می‌کنم انگار که یه گارد و فاصله‌ای دارم با آدم‌ها و نمی‌تونم با آدم‌ها راحت راحت باشم و وقتی فکر می‌کنم حس می‌کنم درحال حاضر بجز خانوادم که باز خب آدم با خانوادش هم نمی‌تونه کامل راحت باشه و هرحرفی بهشون بزنه فقط با پارتنرم روی این کره خاکی راحتم و اون فاصله معذب بودن رو ندارم. وقتی به چرایی این قضیه فکر می‌کنم حس می‌کنم یکم برمی‌گرده به این موضوع که هیچوقت از بچگی هیچ کسی رو نداشتم که باهاش جیک تو جیک باشم. خواهری، دخترخاله، عمه هم‌سنی، دختر عمه‌ای...! هیچ کس. و کسایی هم که بودن سالی یکبار همو می‌دیدیم شاید هم چند سال یکبار‌. هیچوقت هیچ کس جیک تو جیکی نداشتم که حتی باهم حاضر شیم بریم عروسی‌. به لباسم نظر بده، آرایشم کنه، موهامو درست کنه. اکثر روزهامون رو باهم بگذرونیم و درمورد همه چیز باهم حرف بزنیم و باهم قد بکشیم. حس می‌کنم شاید این موضوع یکم رو این قضیه تأثیرگذار بوده.

در حال حاضر این مشکلاتی که تو ارتباط گرفتن با آدم‌ها دارم یکی از بزرگترین مشکلاتی هست که خیلی اذیتم می‌کنه و مدام براش غصه می‌خورم. این راحت ارتباط برقرار نکردنه، این اعتماد به نفس نداشتنه، این اضطراب اجتماعیه...!

شاید چرایی که برای این قضیه پیدا کردم خیلیم درست نیست نمی‌دونم!

اون روز با دوتا از صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین دوست‌هام که ده یازده سالیه باهم دوستیم بالاخره برای اولین بار قرار شد شب رو سه نفری باهم بمونیم و تا صبح حرف بزنیم. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت که باز از یه جایی به بعد حس کردم حتی توی اون جمع هم حس نفر سوم بودن دارم، حس کردم حتی با اونا هم نمی‌تونم کامل ارتباط برقرار کنم، حس کردم با اونا هم فاصله دارم. حس کردم یه جایی که اونا دارن باهم شوخی می‌کنند و می‌خندند من نمی‌تونم پا به پاشون بیام و اونجا بود که حس کردم واقعاً دیگه دلم می‌خواد بمیرم. اینا که دیگه نزدیک ترین دوستامن! اگه با اینا هم اون حس رو تجربه کنم پس دیگه این دنیا به چه دردم می‌خوره. مگه این نیست که ارتباط یکی از اصلی‌ترین مسائل تو زندگیه. واقعاً اون شب خیلی حس بدی رو تجربه کردم و واقعاً بعدش دلم می‌خواست برم تو یه اتاق قایم بشم و دیگه نه کسی رو ببینم و نه بذارم کسی منو ببینه. یکمم پی ام اس بودم و همه این احساسات رو چندبرابر بدتر تجربه می‌کردم. نمی‌دونم هیچوقت این مشکل حل می‌شه یا نه...!

باید برم پیش تراپیست ولی واقعاً الان نمی‌تونم و پولش رو ندارم. امیدوارم به زودی کار پیدا کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۱۱
بیگانه

ولی واقعاً به این نتیجه رسیدم برای باحال بودن یکی از اصلی‌ترین رکن‌ها اینکه خانواده باحالی داشته باشی ولی ما خانوادگی هم باحال نیستیم به جاش تا دلت بخواد وابسته، مضطرب، نگران، خجالتی و حق‌نگیر، کوتاه بیا، بی‌حاشیه و بی سر و صدا هستیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۳ ، ۲۲:۴۹
بیگانه

توی عشق و دوست داشتن به جایی رسیدم یا شاید هم هردومون رسیدیم که ایرادهای رابطمون رو می‌بینیم، مشکلات همدیگه رو می‌بینیم، از همدیگه می‌رنجیم، بن بست‌های رابطمون رو می‌بینیم ولی انقدر بهمدیگه وابسته شدیم که نمی‌تونیم حتی فکر جدایی رو بکنیم. انگار که ماهیت و وجودمون در هم گره خورده، انگار که حس می‌کنیم اگه طرف مقابل نباشه ما هم دیگه نمی‌تونیم باشیم، حس می‌کنیم بدون همدیگه نمی‌تونیم زندگی کنیم و من هیچوقت دنبال این وابستگی نبودم و درطول سه سال و نیم رابطمون می‌تونم بگم در طول یک سال گذشته انقدر وابسته شدم درحالیکه دقیقاً این یک سال از هم از لحاظ جغرافیایی دور شدیم و تقریباً رفتیم تو لانگ دیستنس. و می‌دونم در این مدت اخیر انقدر از لحاظ شخصیتی ضعیف شدم که حس می‌کنم اگه اون نباشه شبیه ساختمون بدون ستون می‌شم، درخت بدون ریشه می‌شم، پرنده بدون بال می‌شم و فرو می‌ریزم و از بین می‌رم ولی خب ایرادات رابطمون هم قشنگ دارم می‌بینم ولی خب دوسش دارم و بهش وابسته‌ام.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۲۵
بیگانه